رمان جانی انجل-قسمت نهم


 

یک روز پم در جواب الیس که گفته بود دیگر شب ها نمی خواید گفت:باید سعی کنی بخوابی.بالاخره موفق می شوی.من هم وقتی مایک را ازدست دادم،همین وضع را داشتم.اما حواست باشد که قبل از این که مریض شوی.باید دوباره شروع کنی که بخوابی.نظرت در مورد قرص خواب چیست؟

خودش یک مدتی قرص خوده بود اما ازخماری وکسالتی که قرص ها برایش ایجاد می کردند،خوشش نیامده وسرانجام همه انها را کنار گذاشته بود.الیس هم دوست نداشت قرص بخورد.او پرسید:
یعنی همیشه همی نطور خواهم ماند؟


دوباره وحشت زده به نظر می رسید.غیر قابل تصور بود که یک نفر بقیه عمرش را در چنین اندوهی سپری کند.پم جواب داد:
 

فکر می کنم قضیه در مورد یک فرزند فرق می کند.تو هیچ وقت نمی توانی این را فراموش کنی.اما سرانجام همه چیز عوض می شود .تو یاد میگیری که چطور با این موضوع زندگی کنی .مثل یاد گرفتن راه رفتن با یک پای لنگ...
 

دوسال گذشته بود وهنوز نتوانسته بود وخودش هنوز نتوانسته بود از درد واندوه ومرگ مایک رها شود.اما حالا هرروز صبح از جایش برمیخاست وبه کارهایش می رسیدفگهگاهی میخندید واز بچه هایش مراقبت می کرد.او به الیس نگفت که دیگر هیچ شادی ولذت واقعی در زندگی اش وجود ندارد.دوستانش هنوز به او میگفتند که بالاخره یک روز وجود خواهد داشت ولی فعلا که نبود.
 

...همیشه این قدر بد نخواهد بود،الیس یادت باشد که تازه یک ماه گذشته.بچه ها چطورند.؟
 

شارلوت دیروز دوباره بیس بال را شروع اما در نیمه بازی ان را رها کرد.مربی اش واقعا با او مهربان بوده وخیلی رعایت حالش را کرده.او می گوید که شارلوت می تواند هر کاری که میخواهد ،بکند.بازی کند،روی نیمکت ذخیره ها بنشیند ویا فقط تماشاگر باشد.وقتی که او به سن وسال شارلوت بوده،خواهرش را ازدست داده ومی گوید که میتواند احساس شارلوت را بفهمد.
 

بابی چطوره؟
 

مهر وموم شده!تمام روز فقط در رختخوابش دراز می کشد.حتی برای غذا خوردن هم پایین نمی اید ومن مجبور می شوم بغلش کنم واورا پایین بیاورم.جیم می گوید که نباید با او مثل بچه ها رفتار کنم اما...به گریه افتاد.حالا ان دو خیلی بیشتر ازقبل به هم نزدیک بودند.در واقع به حرف زدن هرروزه با پم عادت کرده بود.
 

او هق هق کنان ادامه داد:
 

...می شود گفت که حالا بابی وشارلوت تنها چیز هایی هستند که من دارم.چیم هرگز این جا نیست ووقتی هست...خب...می دانی که چطور است...او فقط خودش را مست میکند تا چیزی احساس نکند...حتی نمی خواهد در مورد جانی صحبت کند.به نظر او،من باید اتاق جانی را تمیز کنم وهمه وسایلش را کنار بگذارم.اما من هنوز نمی توانم این کار را کنم ...وشاید هرگز نتوانم .بعضی وقت ها به انجا می روم وفقط روی تختش می نشینم.گویی فکر میکنم اگر به قدر کافی ان جا بنشینم وانتظار اورا بکشم،می اید.حتی هنوز ملافه هایش را هم عوض نکرده ام...لابد فکر می کنی این دیوانگی است.
 

لحنش بوی عذر خواهی می داد اما پم ان احساس را به خوبی می شناخت.من بیش از یک سال لباس های مایک را نگه داشتم .در واقع هنوز هم بعضی از چیز های مورد علاقه اش را دارم.
 

الیس با حالتی رقت بار گفت:
 

اصلا برای این اماده نبودم.شاید هیچ وقت نباشم.هرگز حتی به ذهنم خطور نکرده بود که او می تواند بمیرد...که یک چنین بلایی می تواند بر سر ما بیاید.این اتفاق ها برای دیگران می افتد...اما هرگز تصورش را نمی کردم که برای من بیفتد...یا برای هرکدام از ما.
این تقریبا همان احساسی بود که پم بعد از مرگ ناگهانی شوهرش داشت.اما از دست دادن پسری مثل جانی در هفده سالگی ،خیلی سخت تر بود.
 

بکی هم همین را میگفت.جانی تعداد زیادی قلب شکسته پشت سر خود گذاشته بود،اما تقصیر از او نبود.بعضی ها به الیس گفته بودند که یک روز از جانی عصبانی خواهد بود که انها را،ان قدر زود ،ترک کرده است.اما او نمی توانست چنین تصوری کند،شکی نبود که جانی هیچ تقصیری در مرگش نداشت.مهم نبود که انها در اثر این حادثه چقدر از هم پاشیده بودند،الیس هیچ جور نمی توانست پسرش را به این خاطر سرزنش کند.
 

ان ها قبلا برنامه ریزی کرده بودند که اواخر جولای به کنار دریا بروند.اما برنامه اشان را لغو کردند وخانه ماندند.تا ماه اگوست،الیس هنوز تمام شب بیدار بود اما حداقل جیم یکمی کمتر مشروب میخورد .او دست از خوردن«جین»برداشته ودوباره به عادت قبلی ابجو خوردن جلوی تلویزیونبرگشته بود.شارلوت دوباره بیس بال بازی میکرد.الیس از جسم خواسته بود که به تماشای بازی های شارلوت برود تا حداقل بعد از اتفاقی که برایشان افتاده بود،به او نشان بدهد که به فکرش هست،اما جیم گفت که وقت ندارد.و بابی هنوزاغلب اوقات در رختخوابش دراز میکشید.با وجود ان همه تلاشی که الیس برای پایین بردن او با خودش وسرگرم کردن او می کرد،به محض این که رویش را برمیگرداند یا به تلفن جواب می داد یا به سراغ کاری میرفت؛بابی به طبقه بالا وبه رختخواب خودش بر میگشت.خانه انها ،شب ها مثل یک قبرستان بود.هرکدام از انها به درد خودشان مشغول بودند ...همگی به جانی فکر میکردند.الیس هرروز عصر به اتاق او می رفت ومدتی در ان جا می نشست.
 

...ووقتی که پم در اوایل سپتامبر ،الیس را دید،احساس کرد که او حتی بدتر از ماه ژوئن به نظر می رسدوسه ماه از مرگ جانی می گذشت اما برای مادرش هیچ چیز تغییر نکرده بود.او هنوزبه اندازه روزهای اولی که جانی کرده بود،اندوهگین وغمزده بود وهرروز خودش را به سختی راضی می کرد که لباس بپوشد وسرو وضعش را مرتب کند.وقتی هم که این کار را میکرد شلوار جین می پوشید ویک بلوز راحتی کهنه سوراخ دار به تن میکرد.کاملا از ظاهرش پیدا بود که چقدر افسرده است.پم حتی به او پیشنهاد کردکه موهایش را برایش کوتاه کند اما الیس فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد وگفت که برایش اهمیتی ندارد.
 

بچه ها دوباره به مدرسه برگشته بودند که دل دردهای الیس شروع شد.دردهای تند وبسیار سخت.طوری که او سرانجام یک شب

موضوع را به جیم گفت.


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.