رمان جانی انجل-قسمت بیست و هفتم

  • نویسنده :
  • بازدید : 95 مشاهده
  • دسته بندی :

 

پم نگذاشت که او برای کوتاه کردن و ارایش موهایش پول بدهد و تبسم کنان با او خداحافظی کرد و برایش دست تکان داد .


الیس در راه برگشتن از پسرش پرسید:
 

"تو ان کار را کردی؟"
 

جانی خودش را به ان راه زد.
 

" چه کاری؟"
 

"اوردن ان مرد به داخل فروشگاه . تو در ان کار دخالت داشتی، جانی؟"
 

جانی گفت:
 

"من کارهای مهم تری از ترتیب دادن یک ملاقات کورکورانه برای مادر بکی دارم. به این خاطر به این جا نیامدم."
 

عاقل تر از سنش به نظر می رسید.
 

"به هر حال تعجب برانگیز بود."
 

متقاعد نشده بود.
 

ان دو ان روز عصر به دنبال بابی رفتند . بابی از دیدن مدل جدید موهای مادرش لبخند زد. جانی با او روی صندلی عقب نشست . رادیو روشن بود و موزیک می نواخت . جانی اواز می خواند و بابی سرش را تکان می داد. خیلی خوشحال بود که دوباره برادرش را در کنار خودش دارد. همیشه همه چیز در اطراف او پر از زندگی و پر از تفریح بود و جانی همیشه با او رفتار شگفت انگیزی داشت. حالا هم هیچ چیز فرق نکرده بود . کاملا مشخص بود که جانی هم از این که دوباره در خانه است و بابی و مادرش را می بیند، خیلی خوشحال است، ان قدر که وقتی که به خانه رسیدند ، بابی را به حیاط پشتی برد تا با و کمی بسکتبال بازی کند. ان ها هنوز ان جا بودند که شارلوت به خانه امد . گرفته به نظر می رسید. امتحان زبان فرانسوی اش را بد داده بود. اما وقتی که دید بابی سخت تلاش می کند که توپ را در سید بسکتبالش بیندازد، لبخند زد . نمی توانست برادر بزرگش را که فقط پند اینچ ان طرف تر از او ایستاده بود ببیند.
 

او گفت:
 

"بیا، بگذار نشانت بدهم چطور این کار را بکنی."
 

توپ را از دست بابی گرفت، چند بار ان را بر زمین زد و در اولین پرتاب، ان را به داخل سبد انداخت. سپس به برادرش نشان داد که چطور ان کار را بکند.
 

جانی با تحسین گفت:
 

"نگاهش کن! کارش عالی است."
 

بابی به سوی او چرخید و پوزخند زنان نگاهش کرد. شارلوت به او خیره شد و اب تعجب پرسید:
 

"چرا پشت سر مرا نگاه می کنی؟ باید چشمت به توپ و یبد باشد. نگاه کن ببین می خواهی توپ را به کجا پرتاب کنی، نه با بالای شانه من!"
 

جانی در ادامه حرف های او اضافه کرد:
 

"راست می گوید این قدر به من نگاه نکن و کاری را که او می گوید ، انجام بده. او در این کار خیلی بهتر از من است."
 

الیس که هر سه تای ان ها را از پنجره اشپزخانه تماشا می کرد لبخند زد. می دانست که شاید این اخرین باری باشد که ان منظره را می بیند. این فکر مایه اندوهش می شد؛ اما خدا را از صمیم دل شکر می کرد که می توانست ان ها را در ان لحظه ، در کنار یکدیگر ببیند... و تا نیم ساعت بعد هنوز از تماشای ان منظره سرمست بود که جیم وارد شد و به محض ورود به خانه گفت که خبرهای مهمی برای او دارد.
 

"امروز دو مشتری جدید داشتیم.(خوشحال بود.) هر دوی شان یک تجارت جدید را به راه انداخته اند و احتمالا یک عالم کار از ان ها می گیریم تا کارشان حسابی راه بیفتد. این می تواند وضع ما را به کلی عوض کند."
 

الیس با خرسندی گفت:
 

"واقعا؟"
 

... و بعد متوجه شد که جانی تمام روز به چه کاری مشغول بود. یک مرد برای پم؛ یک قرار ملاقات برای بکی؛ زیربال و پر گرفتن بابی توسط شارلوت و دو مشتری جدید برای جیم. برای یک فرشته تازه کار هفده ساله ، بد نبود.
 

ان شب بعد از شام ، در مورد تمام کارهایی که جانی صورت داده بود با او حرف زد و از او تمجید کرد. سپس به اتاق بابی رفت . جانی گفت که می خواهد بیرون برود. می خواست برود سراغ بکی.
 

قبل از رفتن به شوخی به مادرش گفت:
 

"فقط امیدوارم رانندگی بوز بهتر از من باشد."
 

مادرش با لحنی سرزنش امیز گفت:
 

"دیگراین حرف را نزن."
 

جانی پیش رفت و او را بوسید و رفت. الیس چند دقیقه ای در اشپزخانه ایستاد و به او فکر کرد. فقط امیدوار بود که او کارهایش را خیلی سریع ندهد. هیچ عجله ای برای رفتن او نداشت . ظاهرا خود جانی هم عجله ای نداشت.
 

اولین قرار ملاقات بکی با بوز خوب پیش رفت. هر چند که او تقریبا تمام مدت در مورد جانی حرف زد. بوز او را به سینما برد و بعد برای خوردن همبرگر به اغذیه فروشی جو رفتند. شبی که جانی مرد هم می خواستند به ان جا بروند. ان جا میعادگاه مورد علاقه همه بچه های مدرسه بود. بکی در مورد خاطراتی که در سال های دبیرستان با جانی داشت برای بوز حرف زد. همان موقع بی ان که بداند جانی در کنارش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. او از به یاد اوردن ان خاطرات لبخند زد. حالا که به بکی گوش می کرد اوقاتی که با هم سپری کرده بودند به نظرش بهتر و قشنگ تر می رسیدند. بکی یا دو بار مستقیما به او نگاه کرد، اما نمی توانست او را ببیند جانی با اکراه به خودش اقرار کرد که بوز واقعا ادم خوبی است. وتی که به مدرسه می رفتند فکر می کرد که او ادم بامرامی است. او یکی از معدود بچه پولدارهای دبیرستان ان ها بود. پدرش مالک یکسری مغازه های نوشابه فروشی موفق در سرتاسر جنوب کالیفرنیا بود و خانواده اش هر سال به اروپا می رفتند و او همیشه ماشین های خوبی داشت.
 

بوز با صوبری به حرف های بکی گوش کرد و گفت که همیشه فکر می کرده جانی بچه خیلی خوبی است. هر چند که او را خوب نمی شناخت. او سعی نکرد موضوع را عوض کند یا یک جوری جلوی هجوم خاطرات بکی را که مثل چشمه ای از درونش می جوشید بگیرد. چشمان بکی چندین بار پر از اشک شدند و هر بار که این اتفاق افتاد، بوز به نرمی دست او را در دست گرفت.
 

او در راه برگرداندن بکی به خانه اش هیچ گونه جسارت و پروریی از خودش نشان نداد و با او در مورد دانشگاه UCLA حرف زد . او گفت که باید برای ترم بعدی برگردد. فعلا پدرش مریض است و به کمک او احتیاج داشت. او پسر بزرگ خانواده بود و از وقتی که فقط چهارده سالش بود، هر سال تابستان و تمام تعطیلات را برای پدرش کار می کرد. ظاهرا چیز زیادی در مورد تجارت می دانست. حتی یک کمی هم در مورد شراب های خوب و نکات برجسته کارشان با بکی حرف زد. ان ها هر سال تابستان، یک ماه به فرانسه می رفتند تا پدرش بتواند از تاکستان های وسیع دیدن کند. او در ان جا چیزهای زیادی از پدرش یاد گرفته بود. خیلی بیشتر از بچه های دیگر که تا به حال هیچ علاقه ای به شغل پدرشان نشان نداده بودند.


کاملا مشخص بود که او سخت تحت تاثیر بکی قرار گرفته است. بکی درست همانقدر که به خاطر می اورد، زیبا و جذاب بود. او گفت که یک بار می خواسته بکی را به مهمانی دعوت کند اما به خاطر جانی جرات نکرده بود... و به شوخی اضافه کرد:
 

:فکر می کنم ان موقع حتی نمی دانستی من هم زنده ام!"
 

بکی لبخند زد
 

"چرا. می دانستم. فقط فکر نمی کردم از من خوشت بیاید."
 

یک بار با بوز به یک کلاس زبان فرانسوی رفته بود؛ اما بوز و دوستانش دو سال از او بزرگتر بودند و او خیلی خجالتی بود.
 

بوز خنده کنان گفت:
 

"می دانستم که اگر تو را دعوت کنم ، جانی مرا می کشد. وانگهی ، تو مرا می خواستی چه کنی ؟ او ستاره فوتبال بود."
 

اما حالا او خیلی چیزها داست که بکی دوستشان داشت. او عاقل ، منطقی، فهمیده ، باهوش و خوش قیافه بود و بالغ تر از جانی به نظر می رسید. او بیست و یک سالش بود و از نظر بکی ، بیشتر یک مرد بود تا یک پسر بچه .
 

وقتی که ان ها رسیدند، بوز به نرمی گفت:
 

"امشب اوقات خوشی داشتم بکی . می دانم که بعد از این همه وقت برایت سخت بود که با یک نفر دیگر بیرون بروی."
 

جانی تنها پسری بود که بکی با او بیرون رفته بود... و تنها کسی که عاشقش بود . اما هیچ جور نمی شد این حقیقت را تغییر داد که او برای همیشه رفته بود و بکی مجبور بود که پیش برود و زندگی کند. او گفت که فکر نمی کند هنوز برای پیش رفتن اماده باشد، اما تمام شب از صحبت کردن با بوز لذت برده بود. از حرف های او در مورد دانشگاهUCLA،دوستانش ، تجارت، پدرش و مسافرت هایش به فرانسه. بوز بچه ها را هم دوست داشت. او هم مثل بکی، یک عالم خواهر و برادر داشت! او بین شش بچه ، بزرگترین بود و بکی بین پنج بچه . ان دو با وجود اختلاق در وضع مالی ، زمینه های مشترک زیادی داشتند.
 

بوز از بکی پرسید که ایا حاضر است شنبه شب ، دوباره با او شام بخورد.
 

بکی خیلی راحت گفت:
 

"بله... واقعا دوست دارم."
 

بوز کمکش کرد تا از ماشین پیاده شود. مرسدس بنزی را که پدرش دو سال پیش برایش خریده بود، می راند. ان شب به بکی گفته بود که می خواهد در رشته علوم اجتماعی تحصیل کند و به دانشکده عالی برود و یک روز ، فوق لیسانسش را بگیرد. بکی هم گفته بود که می خواهد بهار اینده، دوباره درخواست بورسیه تحصیلی بدهد و امیدوار بود که بتواند در پاییز اینده به کالج برود. اما در این خلال خوشحال بود که در داروخانه کار کند و به مادرش در نگهداری بچه ها کمک کند. فعلا همین برایش کافی بود.
 

بوز پیشنهاد کرد که برای شنبه شب به یک رستوران فرانسوی بروند. بکی اسم ان رستوران را شنیده بود، اما هرگز به ان جا نرفته بود . بوز علاوه بر اطلاعات زیاد در مورد شراب های خوب ، در برابر غذاهای فرانسوی هم ضعف داشت.
 

او در حالی که بکی را تا دم در جلویی خانه شان همراهی می کرد پرسید:
 

"نظرت چیه؟ یا ساید ترجیع می دهی که فقط به ساندویج فروشی و سینما برویم؟ فکر کردم که شاید یک کار متفاوت برایت جالب باشد."
 

طوری ان حرف را زد که گویی خودش در هر دو صورت ، راحت و خوشحال است. جانی به یک درخت تکیه داده بود و به حرف های او گوش می کرد. دلش می خواست از او به خاطر پیشنهادش به بکی ، متنفر باشد؛ اما یک جورهایی نمی توانست...


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.