رمان جانی انجل-قسمت بیست و چهارم

  • نویسنده :
  • بازدید : 111 مشاهده
  • دسته بندی :

 

طی چند روز بعدی ، جانی می امد و می رفت. بین خانه خودشان و خانه ادامزها در حرکت بود. ظاهرا وقت زیادی را به تماشای بکی می گذراند. یک روز عصر که به خانه و به نزد مادرش برگشت، غمگین به نظر می رسید.


الیس مثل مادر هر جوان دیگری از او پرسید:
 

"کجا بودی؟"
 

جانی به سوال او خندید.
 

"خانه بکی . بچه ها داشتند با شیطانی هایشان او را دیوانه می کردند."
 

مادرش به شوخی گفت:

 

"گمان نمی کنم کمکش کرده باشی."
 

"اگر می توانستم می کردم ، مامان"
 

همیشه با خواهر و برادرهای بکی خوب بود و دوستشان داشت.
 

"... تنها کاری که توانستم بکنم این بود که مواظب باشم دست به کبرین نزنند و خانه رابه اتش نکشند. تعدادشان هم که یکی دو نیست. بکی امروز خانه ماند تا مادرش بتواند بیرون برود. دو تا از بچه ها سرما خورده اند و به مدرسه نرفته اند. اما مطمئنا این راهی برای زندگی،برای بکی نیست. حداقل وقتی که من زنده بودم ، گهگاهی تفریحاتی داشت. حالا دیگر هیچ جا نمی رود، مامان."
 

"می دانم. من مرتب این را به پم می گویم. هر دوی ان ها باید بیشتر بیرون بروند."
 

جانی صادقانه گفت:
 

"مطمئن نیستم که بتوانند از عهده اش برایند."
 

اگر چه از این موضوع نفرت داشت، اما می دانست که بکی به یک دوست پسر احتیاج دارد. در این زمینه کاری از دست او برنمی امد ولی این را می فهمید که بکی در هیجده سالگی این حق را داشت که زندگی بهتری داشته باشد.او هم به اندازه مادرش مسولیت خواهر و برادرانش را بر عهده داشت. حتی گاهی بیشتر ، چون ساعات کار مادرش طولانی تر بود. این که بکی دیگر هیچ تفریحی نداشت، او را غمگین می کرد.
 

"من به پم پیشنهاد کردم که بچه ها را برایش نگه دارم .شارلی می تواند کمکم کند."
 

"البته اگر بتوانی او را از تمرینات بسکتبالش بیرون بکشی؛ که شک دارم. مثلا یک وقتی بین فصل بسکتبال و بیس بال. چرا سعی نکنیم بابا را به یکی از مسابقات او ببریم؟"
 

الیس با ناراحتی گفت:
 

"من این کار را کردم. اونخواهد رفت... هرگز... تو هم این را به خوبی من می دانی. او فکر می کند که برای دخترها احمقانه است که در تیم های ورزشی بازی کنند."
 

جانی بلافاصله با رنجیدگی خاطر گفت:
 

"شارلی یک قهرمان بی نظیر است. خیلی بهتر از ان چه من بودم . اگر بابا فقط یک بار برود و کار او را تماشا کند، این را می بیند."
الیس قائله را ختم کرد...
 

"خب ، هیچ وقت نمی رود."
 

خودش این را هزار بار به جیم گفته بود؛ اما جیم همیشه می گفت که خیال ندارد وقتش را تلف کند و به دیدن دخترانی برود که یک ورزش پسرانه را ان هم خیلی بد بازی می کنند. الیس می دانست که بحث کردن با او هیچ فایده ای ندارد. سال ها تلاش کرده بود تا او را متقاعد کند و موفق نشده بود.
 

جانی با عصبانیت گفت:
 

"این وسط، او هم به اندازه شارلوت ضرر می کند."
 

"خب من می روم. این برای خودش چیزی است."
 

اما هر دوی ان ها می دانستند که این همان چیزی نیست که شارلوت می خواهد لااقل«فقط» این را نمی خواست. او تایید و توجه پدرش را می خواست. چیزی که تا به حال ان را به دست نیاورده بود. الیس نگران این بود که شارلوت بعدها چه احساسی در این مورد پیدا خواهد کرد. بعد ها که به عقب نگاه می کرد و می دید که پدرش حتی به تماشای یکی از مسابقات او نرفته و حتی یک بار جایزه گرفتن او را ندیده است. او تقریبا به اندازه جانی جایزه برده بود که جایزه ویژه بیس بال فصل قبل ، جزء ان ها بود. حتی عکس او را در روزنامه محلی هم چاپ کرده بودند که جیم کوچکترین توجهی به او نکرد؛ اما اگر جانی می توانست بازی کند، خوب متوجه می شد و ماجرا را به همه دوستانش هم می گفت.
 

جانی ان روز هم به همراه مادرش به دنبال بابی رفت و او و مادرش تمام طول راه با هم حرف زدند. وقتی که بابی سوار ماشین شد، سرحال تر از همیشه به نظر می رسید. او چرخید و مستقیما به جانی که روی صندلی عقب نشسته بود ، خیره شد و بعد دوباره رویش را ان طرف کرد و به بیرون پنجره نگاه کرد. مادرش با او حرف می زد. همیشه طوری رفتار می کرد که گویی انتظار دارد بابی جوابش را دبهد. اما وقتی که او این کار را نمی کرد، عصبانی نمی شد.
 

وقتی که ان ها به خانه رسیدند، الیس به او شیرو کلوچه داد. جانی به طبقه بالا و به اتاق خودش رفته بود تا کتش را دراورد. چند دقیقه بعد بابی هم به طبقه بالا رفت. الیس در اشپزخانه ماند تا کمی سبزی برای شام خرد کند. با شارلوت قول داده بود که شام مورد علاقه اش را درست کند. مرغ برسان به روش شمالی و سیب زمینی سرخ شده با کدو که شارلوت عاشقش بود.


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.