رمان عاشقانه و درام جانی انجل-قسمت بیست و نهم

  • نویسنده :
  • بازدید : 89 مشاهده
  • دسته بندی :

 

او برای بکی خوشحال بود و خوشحال بود که بوز می خواست او را یه خرده لوس کند. حتی نمی توانست به خودش بگوید که بوز ادم متظاهر و بدی است... چون واقعا نبود. کاملا مشخص بود که او بکی را خیلی دوست دارد.
 

وقتی که ان ها به در جلویی رسیدند. بکی به ارامی به سوی بوز چرخید و به نرمی گفت:
 

"متاسفم که ان قدر در مورد جانی حرف زدم... دلم برایش تنگ شده ... حالا بدون او همه چیز خیلی متفاوت است."
 

بوز با مهربانی گفت:
 

"عیبی نداره... عیبی نداره، بکی . من می فهمم."
 

بکی سرش را تکان داد . بوز در را برای او نگه داشت تا وارد خانه شد و یک دقیقه بعد، به تنهایی به سوی اتومبیلش رفت و سوار شد. جانی ایستاد و دور شدن مرسدس بنز را در خیابان تماشا کرد... و سپس به ارامی به سوی خانه خودشان به راه افتاد.
 

وقتی که به ان جا رسید، مادرش در رختخواب بود و کتاب می خواند. او سرش را بلند کرد و تبسم کنان به جانی چشم دوخت و

پرسید:
 

"تمام شب کجا بودی؟"
 

این دقیقا همان سوالی بود که وقتی جانی زنده بود ، هر شب از او می کرد.
 

"بیرون، با بکی ."
 

غمگین به نظر می رسید. بیشتر شبیه یک پسر بچه بود تا یک مرد.
 

الیس حیرت زده پرسید:
 

"مگر نگفتی که او امشب با یک نفر قرار ملاقات دارد؟"
 

می توانست از چشمان جانی بخواند که اندوهگین است.
 

"چرا. با بوز واتسون*. ادم خوبی است."
 

----------------------
*
Watson
 

الیس با نگرانی پرسید:
 

"یعنی تو تمام شب دور و بر ان ها بودی؟"
 

از نظر او، این کار اصلا برای جانی درست نبود و مایه ناراحتی اش می شد. حتی حالا.
 

"نه. فقط وقت شام پیش شان بودم و بعد به کارهای دیگرم رسیدم و جلوی در خانه بکی منتظر ماندم تا بوز ، او را به خانه برگرداند."
 

"بیا بنشین این جا..."
 

رختخواب کنار خودش را با کف دست صاف کرد و جانی ان جا نشست.
 

"چرا ان کار را کردی ؟"
 

نگران پسرش و حالت غمبار چشمان او بود.
 

"فقط می خواستم مطمئن شوم که او با بکی خوب است."
 

"و بود؟"
 

" بله... او اجازه داد که بکی تمام مدت شام در مورد من حرف بزند. می خواهد او را شنبه شب به یک رستوران فرانسوی معروف ببرد."
 

"بهتر نبود که ان ها را تنها می گذاشتی ؟ فکر نکنم برایت جالب باشد که ببینی بکی با یک نفر دیگر بیرون می رود. را شب هایی که او قرار دارد، با من و بابی در خانه نمی مانی؟"
 

"فقط می خواستم از ابتدا مراقب همه چیز باشم. (لبخند زد.) گمان می کنم خیلی احمقانه است، مگر نه؟! من خودم ان دو تا را با هم جور کردم و حالا مطمئن نیستم که از ان خوشم بیاید! خیلی سخت است، مامان."
 

اما نه سخت تر از ان چه ان ها تا به حال تحمل کرده بودند. الیس پرسید:
 

"قضیه پم چی شد؟"
 

سعی کرد حواس او را پرت کند. جانی لبخند زنان گفت:
 

"او جمعه شب با گوین* ، همان مرد لس انجلسی ،بیرون می رود. یارو دیوانه پم است."
 

"چه خوب . او واقعا به یک نفر در زندگی اش احتیاج دارد. از وقتی که مایک مرد، حتی با یک مرد قرار ملاقات نگذاشته است."
 

جانی سرش را تکان داد. غرق در فکر بود. کارهای زیادی داشت. اما دیدن بکی با بوز ، انرژی اش را گرفته بود. او اه عمیقی کشید و مادرش را نگاه کرد. دوباره شبیه خودش شده بود.
 

"من خوبم مامان و همه کارها رو به راهند. قبل از رفتن یک سری به شارلوت می زنم. بابا امشب چطور بود؟"
 

الیس شانه هایش را بالا انداخت.
 

"جلوی تلویزیون خوابش برد."

 


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.