رمان جانی انجل-قسمت بیست و پنجم

  • نویسنده :
  • بازدید : 124 مشاهده
  • دسته بندی :

 

شارلوت ان روز عصر ، دیر به خانه برگشت و تقریبا به محض این که رسید، دوباره بیرون رفت تا یک کمی بسکتبال بازی کند. همان کاری که جانی وقتی به سن و سال او بود می کرد. کمی که گذشت، الیس احساس سرما کرد و به طبقه بالا رفت تا یک ژاکت بپوشد. ان گاه بود که شنید یک صدایی از اتاق بابی می اید. بابی یکی از نوارهای تمرین حرف زدن را که او برایش خریده بود گذاشته بود. الیس ان نوارها را خریده بود که او در حرف زدن راه بیفتد؛ اما کارش هرگز نتیجه ای نداشت. هیچ . او از لای در اتاق بابی به داخل سرک کشید و برایش در هوا بوسه فرستاد... و دید که جانی روی درگاه پنجره نشسته و در سکوت بابی را تماشا می کند. الیس به او چشمک زد و بعد به سراغ کارش در اشپزخانه رفت. او تقریبا کار شام را تمام کرده بود که جانی به طبقه پایین برگشت و با اشتیاق به بشقاب کلوچه ها چشم دوخت. اما مهم نبود که او چقدر طبیعی به نظر می رسید، به هر حال نمی توانست چیزی بخورد. کارهایی بود که او نمی توانست بکند و چیزهایی بودند که دلش برای ان ها خیلی تنگ شده بود. مثل کلوچه و پای سیب دستپخت مادرش.
 

الیس که داشت کدوها را برای اخرین بار در ماهی تابه پشت و پهلو می کرد با حواس پرتی پرسید:
 

"بابی خوبه؟"
 

"بله . خوبه..."
 

روی پیشخوان اشپزخانه پرید و مثل بابی شروع به تکان دادن پاهایش کرد. 
 

"... او مرا می بیند."
 

این را گفت و منتظر عکس العمل مادرش . الیس در حالی که یک چیزی را در یک یخچال می گذاشت و چیز دیگری را از ان در می اورد پرسید:
 

"کی تو را می بیند؟"
 

جانی گفت:
 

"بابی ."
 

... و به مادرش که سرش را به سرعت از یخچال بیرون اورده و به او خیره شده بود، پوزخنده زد.
 

مادرش با حیرت پرسید:
 

"از کجا می دانی؟"
 

"می دانم . وانگهی ، او مرا لمس کرد."
 

طوری این حرف را زد که گویی طبیعی ترین کار دنیا بود.
 

"تو گذاشتی؟... منظورم این است که گذاشتی تو را ببیند؟ عیبی نداشت که این کار را بکنی؟"
 

"نمی دانم . فکر نمی کردم هیچ کس به جز تو بتواند مرا ببیند مامان . اما او می تواند."
 

از این بابت خوشحال به نظر می رسید. الیس با نگرانی پرسید:
 

"او را ترساندی ؟"
 

"البته که نه . چرا او باید از من بترسد؟! چند دقیقه پیش که به اتاقش امدی و نگاهش کردی ، به نظرت «ترسیده» می امد؟"
 

"نه ... اصلا..."
 

حداقل او نمی توانست به کسی چیزی بگوید. شاید «ان ها» به همین دلیل اجازه داده بودند که او هم جانی را ببیند.
 

"... به او چه گفتی؟"
 

"گفتم که فقط برای یک ملاقات کوتاه برگشته ام و نمی توانم بمانم؛ اما تا یک مدتی این دور و برها هستم. تقریبا همان چیزهایی که به تو گفتم. حقیقت. او از دیدن من خوشحال شد . اوه خدا ... من خیلی دوستش دارم، مامان."
 

او همیشه رفتار خارق العاده ای با بابی داشت. ان تابستان که جیم و بابی تصادف کردند، جانی سیزده ساله بود و وقتی که دکترها گفتند شاید بابی زنده نماند ، او واقعا حال بدی داشت. بعد از ان هم برای همیشه بزرگترین مدافع او بود.
 

"... به او گفتم که چون خداحافظی نکردم، دوباره برگشتم که او و دیگران را ببینم."
 

اشک در چشمان الیس حلقه زد و در همان حال به پسر دلبندش تبسم کرد. او عاشق هر سه فرزندش بود اما حالا بیشتر از هر وقت دیگر می دانست که چقدر این یکی را دوست دارد.
 

"پس انچه موقع بالا امدن از پله ها شنیدم صدای تو بود. فکر کردم او یکی از نوارهای تمرین حرف زدن را که برایش خریده بودم، گذاشته است . بهتر است وقتی می خواهی با او حرف بزنی ، یک نگاهی هم به بیرون بیندازی که یک وقت شارلی یا بابا صدایت را نشنوند."
 

البته اگر می توانستند بشنوند. جانی سرش را تکان داد و همان موقع سرو کله بابی پیدا شد . وقتی که او جانی را با مادرش دید از گوش تا گوش پوزخند زد.
 

الیس به ارامی به او گفت:
 

"این خیلی هیجان انگیزاست، بابی مگر نه؟..."
 

بابی سرش را به نشانه مثبت تکان داد . از یکی از ان ها به دیگری نگاه می کرد مادر شادامه داد:
 

"... اما ما نمی توانیم موضوع را هیچ کس بگوییم."
 

به هر حال بابی نه می توانست و نه این کار را می کرد. اما الیس از تماشای چشمان شاد او غرق لذت بود او از جانی پرسید:
 "فکر می کنی سرانجام همه اعضای خانواده بتوانند تو را ببینند؟ دل همه ما برایت تنگ شده بود. بابا و شارلوت هم همین طور."
 "شاید ان ها مثل شما دو تا «احتیاج» به دیدن من نداشته باشند."
 

اما حقیقت این بود که دلیل واقعی را نمی دانست. او حاضر بود همه چیزش را بدهد و بکی هم قادر باشد که او را ببیند. بکی هم به حد مرگ برای او دلتنگ بود، اما کاملا اشکار بود که نمی تواند او را ببیند. 
 

"... راستش من هم «چطور» و «چرا» ها را نمی دانم،مامان. فقط می دانم همین است که هست و ما باید همین طوری همه چیز را بپذیریم. قوانین خیلی محکم هستند . قرار نیست که من کسی را بترسانم یا برای کسی دردسر درست کنم یا زندگی کسی را به هم بریزم. من برای درست کردن کارها این جا هستم. فقط همین."
 

"مثل چه کاری؟"
 

هنوز کنجکاو بود. بابی هم با دقت به حرف های ان ها گوش می کرد.
 

"هنوز نمی دانم. فقط بعضی «کارها»... مثلا مثل وقتی که تو شام درست می کنی!"
 

شوخی می کرد . مادرش به او پوزخند زد. همان موقع ان ها صدای ماشین جیم را که داشت توی حیاط پارک می کرد، شنیدند. الیس از پنجره نگاهی به بیرون انداخت که مطمئن شود خود اوست و توانست ببیند که شارلوت هنوز داشت تمرین می کرد . الیس دید که جیم درست از پشت سر شارلوت به سوی در ورودی امد. شارلوت نگاهی به پدرش انداخت. ان دو هرگز چیزی به هم نمی گفتند. الیس رویش را به سوی پسرانش گرداند. جانی از روی پیشخوان اشپزخانه پایین پرید، دست بابی را گرفت و با او به سوی طبقه بالا به راه افتاد. همان موقع جیم وارد شد و یک لحظه بعد ، الیس صدای بسته شدن در اتاق بابی را شنید. جیم به محض ورود، در یخچال را باز کرده و یک ابجو برداشته بود. الیس متوجه شد که خسته به نظر می رسد.
 

او پرسید:
 

"روز سختی داشتی ، عزیزم؟"
 

جیم جواب داد:
 

"نه بدتر از همیشه..."
 

الیس شام شان را از فر بیرون اورد. جیم با بی تفاوتی پرسید:
 

"... روز تو چطور بود؟"
 

یک کمی حواس پرت به نظر می رسید و در حال و هوای حرف زدن نبود.
 

"خوب . معمولی ."
 

می خواست بگوید:«همین حالا داشتم با پسرانت حرف می زدم که تو رسیدی .»! که البته نگفت. در عوض، از پنجره به شارلوت همه هنوز بیرون بود، اشاره کرد که بیاید تو و خودش طبقه بالا رفت که بابی را بیاورد. او و جانی روی کف اتاق نشسته بودند. الیس با صدایی نجوانه گونه رو به سوی پسر بزرگترش کرد و گفت:
 

"بسیار خوب، وقتش است که بروی سراغ کار خودت عزیز دلم. بابی باید بیاید شام بخورد."
 

"من هم می توانم بیایم . کسی که مرا نمی بیند مامان."
 

می خواست با ان ها باشد. حتی اگر نمی توانست چیزی بخورد.
 

"بابی و من که می بینیم. اگر یک وقت، یک حرکتی بکنیم چه؟"
 

"ان وقت ، ان ها فکر می کنند شما دو تا دیوانه شده اید."
 

زیر خنده زد و بابی یکی از ان لبخندهای بسیار نادرش را بر لب نشاند. حالا که جانی در کنارش بود، خیلی خوشحال تر و احساساتی تر از چند ماه اخیر به نظر می رسید.
 

"خیلی خوب ؛ می روم بکی را ببینم. بعد از شام به خانه می ایم."
 

درست مثل ان وقت ها که زنده بود و مدام بین ان جا و خانه بکی در رفت و امد بود . با این تفاوت که حالا وقت بیشتری را با ان ها می گذراند. چون نه مدرسه داشت ، نه کار و نه وظیفه مشخص. ظاهرا« کاری» که به خاطرش برگشته بود کار تمام وقتی نبود. او وقت زیادی را با مادرش و بابی می گذراند و دور و بر بکی پرسه می زد. اما الیس دیگر هیچ نگرانی ای از بابت او نداشت و فقط خوشحال بود که او ان جاست.
 

الیس دست بابی را گرفت و با او از پله ها پایین امد. جانی درست پشت سرشان بود. شارلوت داشت با پدرش در مورد بازی ان روزشان حرف می زد و برای اولین بار ، جیم هم یک کمی علاقمند به نظر می رسید. اما فقط یک کمی . یک دقیقه بعد هم توی حرف او پرید و در مورد جایزه ای که وقتی جانی به سن و سال او بود در بسکتبال برده بود، حرف زد.
 

او با افتخار گفت:
 

"جانی بهترین قهرمانی بود که در تمام عمرم دیده ام."
 

جانی با صدایث بلند فریاد زد:
 

"نه. «او» بهتر از من است ، بابا. این را بفهم!"
 

اما پدرش نمی توانست صدای او را بشنود. سپس او به مادرش و بابی دست تکان داد و از در جلویی خارج شد. او چنان در را به نرمی باز وبسته کرد که هیچ کس هیچ صدای ان را نشنید. بابی با چشمان از هم گشاده به مادرش نگاه کرد. هر دوی ان ها می دانستند که معجزه ای برایشان رخ داده است. و رازی که حالا بینشان بود، بیشتر از هر وقت دیگری به هم نزدیکشان کرده بود. الیس به نرمی شانه بابی را لمس کرد و او سرجای خودش ، بین شارلوت و پدرش روی صندلی نشست.
 

شام طبث معمول همیشه تمام شد و جانی تا وقتی که مادرش به رختخواب رفت و مشغول خواندن یک کتاب شد به خانه برنگشت.
 

وقتی که الیس او را دید، از بالای عینک مطالعه اش ، نگاهش کرد و پرسید:
 

"بکی چطور بود؟"
 

به تازگی مجبور شده بود عینک بزند. جانی گفت از ان خوشش امده و الیس لبخند زد. سپس جانی با لحنی پیروزمندانه گفت:
"فردا شب یک قرار ملاقات دارد."
 

الیس حیرت زده پرسید:
 

"چطور این اتفاق افتاد؟!"
 

ان ها همان روز داشتند در مورد این حرف می زدند که زندگی بکی چقدر اندوهبار است.
 

"امروز سرکار یک نفر را دید. دانشجویUCLAاست و این ترم را مرخصی گرفته تا برای پدرش کار کند. امشب به بکی تلفن زد و او را برای فردا شب دعوت کرد."
 

از لحنش معلوم است که خوشحال است؛ اما در واقع احساسات ضد و نقیضی در ان مورد داشت. اسم ان پسر بوز بود و واقعا پسر جذابی بود... و مهربان و خوش مشرب . پدرش مالک یک سری فروشگاه های زنجیره ای نوشابه فروشی بود. او یک مرسدس بنر داشت و از بچه ها خوشش می امد. خودش هم سه برادر و دو خواهر داشت.
 

جانی متفکرانه گفت:
 

"مطمئن نیستم که به قدر کافی برای بکی خوب باشد؛ اما وقتی که وارد داروخانه شد به نظرم خوب امد. او هم به دبیرستان ما می امد و به محض این که پایش را توی داروخانه گذاشت، بکی او را شناخت. وقتی که ما سال دوم بودیم فارغ التحصیل شد... همیشه از بکی خوشش می امد اما هیچ وقت از او دعوت نکرد که همراهش بیرون برود."
 

مادرش از او پرسید:
 

"تو ترتیب کارشان را دادی؟"
 

با کنجکاوی ، مهربانی و تحسین جانی را نگاه کرد. اگر او این کار را کرده بود واقعا شایسته تحسین بود. مخصوصا که به نظر می رسید که از این بابت خوشحال است.
 

او جواب داد:
 

"این طور فکر می کنم..."
 

هنوز از قدرت هایش و تاثیراتی که می توانست روی کارها داشته باشد ، مطمئن نبود.
 

"... شارلوت هنوز بیدار است . یک کمی دیر نیست؟"
 

الیس با تبسم جواب داد:
 

"نه... او چهارده سالش است. وقتی که تو به سن و سال او بودی خیلی دیرتر از این می خوابیدی ."
 

حالا پسرش خیلی بالغ به نظر می رسید اما هنوز هم یک طورهایی پسر کوچولوی او بود. الیس از پلیس بازی او برای خواهرش خنده اش گرفته بود. درست همان موقع جیم وارد اتاق شد. خسته به نظر می رسید. الیس و جانی متوجه ورود او نشده بودند. جیم مستقیم به الیس چشم دوخت و پرسید:
 

"با که حرف می زدی؟"
 

معمولا هر شب در ان ساعت، این قدر هشیار نبود.
 

"اوه... من ... با خودم... گهگاهی وقتی که تنها هستم، این کار را می کنم."
 

جیم به شوخی گفت:
 

"پس بهتر است بیشتر مواظب باشی . مردم کم کم دارند در موردت چیزهای خنده داری می گویند..."
 

الیس سرش را تکان داد و جانی بی سرو صدا به اتاق خودش برگشت.
 

جیم ادامه داد:
 

"... چند روز است که خیلی سرحال هستی .دلیل بخصوصی دارد؟"
 

"فقط احساس می کنم بهترم. فکر می کنم زخم معده ام خوب شده."
 

در ضمن مثل قبل ان قدر اندوهگین و غمزده به نظر نمی رسید. جیم به خوبی این را متوجه شده بود. متوجه خیلی چیزهای دیگر هم شده بود.شام خوبی که او ان شب پخته بود و فرم دلنشینی که با همه حرف می زد. دیگر زیاد عزادار و از پا درامده نبود . بچه ها هم بهتر بودند. جیم فقط ارزو می کرد که کار و بارش هم بهتر شود. اما حداقل به نظر می رسید که خانواده اش ارام ارام رو به بهبودی می روند . البته این به ان معنا نبود که هیچ کدام از ان ها مرگ جانی را فراموش کرده باشند یا دوباره به وضع سابقشان برگشته باشند. به این معنا هم نبود که او خودش را به خاطر ان تصادف و ضرر جبران ناپذیری که به بابی زده بود، بخشیده باشد. یک عمر سکوت بابی باعث می شد که هرگز سهم خودش را در افتادن در افتادن او به ان وضع فراموش نکند... مهم نبود که چقدر برای فراموشی تلاش می کرد و از چه راه هایی برای بیهوش کردن خودش استفاده می کرد.
 


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.