آرش و تهمینه (قسمت 1)

  • نویسنده :
  • بازدید : 144 مشاهده
  • دسته بندی :

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده: حسن فرجی

نام داستان: آرش و تهمینه

ژانر: جنگی -افسانه ای تاریخی

روزی مرد جوانی مجبور شد برای سرزمینش یک تنه با ده هزار سرباز دشمن با استراتژیک ها و رزم آوری های خود بجنگد .او با افتخار تمام بعد از شکست دشمنان به سرزمینش برگشت مردم از او استقبال کردند و حتی او را شاه صدا میزدند و به او لقب شمشیر جهنمی دادند . وزیران که شاه را مانند عروسک خیمه شب بازی در دستان خود میچرخاندند برای عدم تضعیف قدرتشان به تهمت خیانتکار زدند که قصد دزدیدن تاج تخت از شاه را دارد و او را محکوم به اعدام کردند. سلیمان فرار کرد و سربازان نتوانستند او را پیدا کنند. 

20سال بعد وقتی تنها دختر شاه که تنها فرزند او بود بزرگ شد و به سن 25 سالگی رسید وزیران برای خلاص شدن از دست او, او را بدلیل اینکه باید بین مردم محبوبیت پیدا کند به مناطق مرزی فرستادند که شایعه شده بود در آنجا عده از بومی ها قصد شورش دارند. وزیران  که بومی ها رو خریده بودند 50تا قاتل حرفه ای در ارتش اعزامی شاهدخت گذاشتند تا اگر بومی ها نتوانستند کارو یکسره کنند آنها دست به عمل شوند; ارتش شاهدخت به سمت مکان مشخص شده حرکت کرد.

شاهدخت در راه به فقیری برخورد کرد .لباسهایش پاره بود و از شدت گرسنگی بیهوش شده بود .شاهدخت چون دیگر تقریبا شب شده بود دستور داد خیمه ها رو به پا کنند,به مرد لباس بپوشونند و بهش غذا بدند و به بهانه ی اینکه او اطراف را میشناسد او را با ارتش همراه کرد. شب فردای آن روز شاهدخت در محل مورد نظر  اردوگاه زده بود مرد به هوش اومد و داستان رو از طبیبی که بالا سرش بود شنید .یک دفعه ای صداهایی که از داخل جنگل میومد زیاد شد و صدای جغدان همه جارو فرا گرفت در همان لخظه بومی ها ار هر طرف به اردوگاه حمله کردند و عده ای هم برای کشتن شاهدخت به سمت چادر وی رفتند شاهدخت بسیاری از آنها رو از پا درآورد اما بعد از مدتی خسته شد شمشیرش شکست و بدنش از شدت خستگی به زمین افتاد از پشت ضربه ای به گردنش زدند که او را نیم آگاه کرد به طوری که بدنش رو نمیتوانست حرکت بده اما چشمانش تقریبا باز بود .بومی ها شمشیرشونو برای کشتن شاهدخت بالا بردند تا او را بکشند .شاهدخت چشمانش را بست یکدفعه صدای افتادن چیزی رو شنید چشمانش را باز کرد و دید تمام بومی ها بر ز مین افتادند و همان مردی که نجات داده با شمشیری خونی جلویش ایستاده. سربازا اومدند تا از شاهدخت محافظت کنند که صحنه رو دیدند و متعجب شدند .مرد شمشیرش  را به سمت آنها کشید .سربازا به او گفتند چیکار میکنی  .مرد جوابی نداد . سپس سربازا به سمت او شمشیر کشیدند و بعد از چند اخطار به او حمله کردند مرد تمام آنها فقط در چند لحظه کشت. شاهدخت که تعجب کرده بود با عصبانیت شمشیری از زمین برداشت و به سمت آن مرد گرفت و فریاد زد :چرا این کارو کردی؟ مرد لباس یکی از سربازارو کند وشاهدخت دید که زیر آن لباس ,لباس سیاه پوشیده اند همچنین آستین یکی از آن سربازارو بالا زد و شاهدوخت دید که علامت گروه روح روی دستان آنهاست (گروه روح گروهی شامل از آدمایی با مهارت های بالای شمشیر زنی-تیراندازی-اسب سواری و...,میشوند که با گرفتن پول آدم میکشند)شمشیر از دستان شاهدخت ول شد و به زمین افتاد .او که سردرگم شده بود از او از آن مرد پرسید که تو کی هستی؟ مرد جواب نداد. اما چون فهمیده بود که این کار وزرا است گفت من میخواهم محافظ شما شوم .تعظیم کرد و شمشیرش را بالا برد .شاهدخت که گیج شده بود درخواستش چون او را نجات داده بود قبول کرد .کل ارتش جمع شدند از آن مرد قدردانی شد و شاهدخت اسم خود را گفت تهمینه و اسم او را پرسید. مرد جواب داد: اسم من آرش است . تعداد قاتلها شمارش شد که 50نفر بودند. شورش سرکوب شد و بومی های باز مانده دستگیر و با ارتش راهیه پایتخت شدند .

قسمت بعدی(2):شهر نوشین

کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.