هفت سالی می شد که راه نرفته بودم. پزشک پرسید:
این چوب ها چیست؟
گفتم: فلجم.
گفت: آنچه تو را فلج کرده، همین چوب هاست. سینه خیز، چهار دست و پا، قدم بردار و بیفت.
چوب های زیبایم را گرفت،
پشتم شکست و در آتش سوزاند.
حالا من راه می روم ...
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم، تا ساعت ها،بی رمقم !!!
داستان چوب های زندگی
- نویسنده : مهدی یوسفی
- بازدید : 432 مشاهده
- دسته بندی : جالب ,