داستان_کوتاه

  • نویسنده :
  • بازدید : 127 مشاهده
  • دسته بندی :

باران

پنجره را که باز کردم ، بوی باران ، ریه هایم را پر کرد. درختان انگار جامه ی نو بر تن کرده بودند . گل ها به نظر در زیر باران طنازی می کردند و به چمن فخر می فروختند و باغ ..... باغ از عزا در آمده بود ، یک نغمه ی شاد زیر باران سر داده بود که به گوش جان می شنیدم و حض می بردم . تمام این حس های خوب ، برای مدت کمی هم که شده توانسته بود ، مرا از دنیای رنج آوری که در آن بودم برهاند .

دیشب با بهرام جرو بحث کردیم . یکی او می گفت ، یکی من . هر دو صدایمان را بلند کرده بودیم و انگار هیچکدام نمی خواستیم صدای دیگری را بشنویم .

انگار هر دو حق را به جانب خودمان می دادیم . راستش الان یادم نمی آید که چرا جر وبحثمان شد ، حتما آنقدر موصوع پیش پا افتاده ای بود که از یادم رفته است . بهرام نزدیکی های صبح در را به زد و به سراغ ماشینش رفت . با سرعت زیادی از باغ خارج شد . گر چه من و بهرام گه گداری با هم بحثمان می شد ، اما اصلاً انتظار نداشتم که مرا در باغ تنها بگذارد و برود . بعد از رفتنش خیلی ترسیدم ، پتویی به دور خودم پیچیدم و کنار شومینه مچاله شدم .انگار زیادی تند رفته بودم ، نباید  اینطور پرخاشگرانه با بهرام صحبت می کردم ، گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم ، خاموش بود . اشک به پهنای صورتم نشست . نمی دانم کی و چطور خوابم برد ، با صدای قطرات باران که لجوجانه به پنجره می خورد از خواب پریدم .

یک حس امیدوارانه ای به من می گفت این باران نوید آمدن بهرام را می دهد . صدای ماشین بهرام بود . بهرام در حالیکه در دستش نان تازه ای بود وارد خانه شد و گفت : خانوم صبحانه حاضره ..... بعدها فهمیدم بهرام واقعا آن روز قصد ترک کردن مرا داشته اما به دلیل  بارندگی شدید راه ها مسدود شده بودند و در راه برگشت بارش باران ، تلنگری بوده برای بهرام و فرصتی برای من .

گرچه باران های زیادی را در زندگی ام دیده ام ولی رنگین کمانی که پس از آن باران تند با بهرام تجربه اش کردم ، خاطره ایست که هیچگاه از یادم نمی رود . 

 

نویسنده : نونا_رنجبر

داستان کوتاه



کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.