رمان جانی انجل-قسمت دهم

  • نویسنده :
  • بازدید : 109 مشاهده
  • دسته بندی :

 

جیم با نگرانی گفت:
 

بهتر است هرچه زودتر به دکتر بروی.
 

حالا همه انها از سلامتی یکدیگر میترسیدند.هرچند که برای سلامتی خودشان کوچکترین اهمیتی قایل نبودند!الیس مدام برای شارلوت نگران بود که مبادا موقع بازی صدمه ببیند با هنگام برگشتن از مدرسه با دوچرخه اش،با یک ماشین تصادف کند.
 

الیس به طور سرسریرگفت:
 

فکر میکنم خوبم.
 

بیشتر برای بچه ها نگران بود تا خودش.شارلوت دوباره دچار سردرد های میگرنی شده ومجبور شده بود که از مدرسه به خانه بیاید.بابی هم که اصلا به مدرسه نرفته بود.خودش را در اتاقش زندانی کرده بود تا مجبور نشود که برود .مدیر مدرسه اش گفته بود که یک ماه دیگر هم صبر میکند تا ببیند ا وضاع چطور پیش می رود.
 

دل درد های الیس ظرف چند هفته بد وبدتر شد اما او هیچ وقت چیزی به کسی نگفت.می دانست که بخاطر بقیه هم که شده باید قوی باشد.این را مدام به پم میگفت.بکی هم هنوز در شرایط خیلی بدی بود.حالا دوباره به طور تمام وقت کارمیکرد.اما شب ها فقط در خانه می نشست وگریه می کرد.دیگر هرگز دوستانش را نمی دید وهیچ جا نمی رفت.جانی همه ان هارا به وضع تاسف باری انداخته بود.
 

یک ماه از یرگشتن بچه ها به مدرسه می گذشت که یک شب الیس در کنار جیم در رختخوابشان دراز کشید وسعی کرد که از شدت درد فریاد نکشد.در چنان درد وزحمتی بود که به سختی می توانست فکر کند .یکی دودقیقه بعد از این که او به رختخواب رفت،شروع به استفراغ کرد وبه محض این که این کار راکرد،لکه های خون روشن را دید.تجربه پرستاری دیرینش به او میگفت که چقدر وضعش بد است.او به حمام رفت ویک مدت طولانی همان جا ماند.استفراغ ادامه داشت...ووقتی که سرانجام در را باز کرد ، به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد.جیم هنوز بیدار بود.هرچند خیلی هوشیار نبود.اما به محض این که چهره الیس را دید،از جایش جست.رنگ چهره الیس حتی سفید هم نبود،به سبزی می زد.
 

الیس؟خوبی؟
 

روی لبه تخت نشسته بود وخیره خیره الیس را نگاه می کردو وحشت در چشمانش موج می زد.
 

الیس با صدای ارامی گفت:نه
 

دردش دوبرابر شده بود.حالا حتی نمی توانست راه برود.او نگاهی به جیم انداخت وبعد احساس کرد که اتاق دور سرش می چرخد...واندک اندک به سویی متمایل شد.داشت می افتاد .جیم خودش با یک قدم به او رساند.
 

الیس...الیس!...
 

اما الیس به هوش نبود.جیم به سوی تلفن دوید وشماره 911را گرفت.حالت الیس طوری بود که گویی مرده ات.گوشی را از ان سوی خط برداشتند وجیم بریده بریده به انها گفت که همسرش استفراغ کرده وحالا بیهوش روی زمین افتاده است.قلبش به شدت به دیواره سینه اش می کوفت واو ضربان ان را درگلویش احساس می کرد.حالا که به الیس نگاه میکرد،ناگهان متوجه میشد که او چقدر لاغر شده است...ئناگهان از ذهنش خطور کرد که او هم میتوانست بمیرد اما حتی نمی توانست به از دست دادن الیس فکر کند.وان را به تصور بیاورد.او هنوز داشت باکسی که گوشی را برداشته بود حرف میزد که الیس تکانی به خود داد ودوباره شروع به استفراغ کرد.
 

هنوز هم بیهوش به نظر می رسید... وجیم استخری از خون روشن را پیش چشمش دید صدای ان سوی خط گفت:
 

همین حالا برایتان امبولانس میفرستیم.
 

...وچند دقیقه بعد،جیم که درکنار الیس زانو زده بود توانست صدای اژیر امبولانس را بشنود پایین دوید تا در را برای امداد گران باز کند.ا وپله ها را دوتا یکی طی کرد وپایین رفت وبا همان سرعت بالا امد تا امدادگران را راهنمایی کند.انها با عجله وارد اتاق شدند.شارلوت به داخل راهرو امد .وحشتنزده به نظر می رسید.شکر خدا بابی هنوز خواب بود.
 

شارلوت نگاهی به امدادگران که روی مادرش خم شده بودند انداخت وبا وحشت پرسید:
 

چی شده؟...
 

حتی او می توانست ببیند که رنگ چهره مادرش به خاکستری می زند....ووقتی که امدادگران شروع به کنترل علایم حیاتی الیس کردند شارلوت زیر گریه زد.
 

....چه اتفاقی افتاده بابا؟
 

به طور غیر قابل کنترلی گریه میکدر جیم با صدای خفه ای گفت:
 

نمی دانم.خون استفراغ کرد...
 

حتی به ذهنش نمی رسید که به شارلوت دلگرمی بدهد.ان قدر برای همسرش نگران بود که به او فکر نمیکرد.حالا برای هیچکس به جز الیس وقت نداشت.می خواست حرف های امداد گران را بشنود.
 

ان ها توضیح دادند:
 

علتش می تواند خیلی چیز ها باشد.بیشتر ازهمه احتمال خونریزی از زخم معده است.باید همین الان اورا به بیمارستان برسانیم.شما هم با ما می ایید؟
 

الیس را به سرعت روی تخت متحرک بیمار منتقل کردند ورویش را پوشاندند.اوبا این که بی هوش بود،می لرزید وممکن بود هر لحظه به خاطر از دست دادن خون وارد مرحله شوک شود.
 

جیم گفت:
 

همین حالا می ایم.
 

شلوارش را به تنش کشید وبی ان که جوراب بپوشد ،کفش هایش را پایشکرد .یک بلوز هم تنش کرد ودرهمان حال گوشب را چنگ زد وشماره پم را گرفت وبه او گفت که چه شده است...
 

می توانی تا وقتی به خانه بر میگردم به اینجا بیایی وپیش بچه ها باشی؟
 

دوست نداشت مزاحم او شود اما فکر دیگری به سرش نمی رسید.
 

فقط با او برو.من پنج دقیقه دیگر ان جا هستم.برای بچه ها نگران نباش.بکی می تواند این جا پیش بچه های خودم بماند.فقط مواظب الیس باش.جیم،مدت هاست که برای او نگرانم.
 

همه ان ها دیده بودند که او چقدر لاغر شده ،اما هیچ کس چیزی نگفته بود.ان ها دلیلش را می دانستند ومی دانستند که بازگشت به زندگی چقدر برایش سخت بوده است.او بع داز مرگ جانی در ماه ژوئن سخت ترین چهار ماه زندگی اش را گذرانده بود.


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.