رمان جانی انجل-قسمت سیزدهم

  • نویسنده :
  • بازدید : 100 مشاهده
  • دسته بندی :

 

...وبعد صدای دیگری در خواب الیس امد.گویی یک صدای دیگر با او حرف میزد.این یکی از فاصله دورتری می امد والیس صاحب ان را نمی شناخت.او چشمانش را بازکرد تا ببیند صاحب صدا کیست.پرستار بود...ووقتی که الیس اورا نگاه کرد.احساس صحبت کردن با جانی ،ناپدید شد.
 

پرستار با خشنودی گفت:
 

امشب خواب های درهم وبرهمی می بینی ،مگر نه؟
 

دوباره فشار خون اورا گرفت واز نتیجه ان خرسند شد.به وضع الیس رو به بهبودی نهاده بود.
 

وقتی که پرستار رفت،الیس دوباره چشمانش را برهم نهاد که بخواید وبه محض این که این کار را کرد،ادامه خوابش را پی گرفت.جانی منتظرش بود.او روی یک دیواره کوتاه نشسته بوذ وپاهایش را تکان می داد.درست مثل وقتی که بچه کوچکی بود.به محض اینکه چشم او به مادرش افتاد؛از روی دیوار پایین پرید.اما از ان چه مادرش همان موقع گفت،اصلا خوشش نیامد.
 

جانی،من می خواهم با تو بیایم.
 

چهار ماه انتظار کشیده بود که این را به او بگوید وحالا در خواب می توانست این کار را بکند.مدتی بود که این ارزو در سرش بود ،اما ان را این طور با کلمات واضح خودش اقرار نکرده بود.او میخواست که با جانی باشد.دیگر نمی توانست بدون او زندگی کند.
 

جانی با حیرت گفت:
 

عقلت را از دست داده ای؟می خواهی بابی،شارلی وبابا را ترک کنی؟هیچ راهی ندارد.ان ها خیلی به تو احتیاج دارند .این جا من تصمیم نمی گیرم اما می توانم بگویم که هیچ کس خریدار نظرت نیست.فراموشش کن .مامان،خودت را جمع وجور کن.!
عصبانی به نظر می رسید.الیس با اندوه گفت:
 

بدون تو نمی توانم این کار را بکنم.نمی خواهم این جا باشم.
 

اهمیتی نمی دهم.تو هنوز کارهایی برای انجام دادن داری.من هم همین طور.
 

انگار خیلی بزرگتر وعاقل تر از قبل شده بود.مادرش با کنجکاوی از اوپرسید:
 

تو چجور کار داری؟
 

اما او شانه هایش را بالا انداخت .دوباره روی دیوار نشسته بود وپاهایش را تکان می داد.
 

نمی دانم.هنوز به من نگفته اند.یک احساسی به من می گوید باید کار بزرگی باشد.مثل توجه تو را جلب کردن به وضعی که حالا در ان هستی.چطور می توانی این طوری باشی،مامان؟!
 

قبلا هیچ وقت این قدر ضعیف و وارفته نبودی.
 

طوری حر میزد که گویی از او ناامید شده است.الیس به چشمان اشنای او خیره شد.ارزو می کرد که میتوانست چهره او را لمس کند.اما یک چیزی به او می گفت که نمی تواند.از روی غریزه می دانست که اگر این کار را بکند،بیدار می شود.
 

قبلا هیچ وقت تو نمرده بودی!نمی توانم این را بپذیرم عزیزکم...نمی توانم.
 

جانی از روی دیوار پایین پرید ورو در روی مادرش ایستاد ونگاهش کرد...و وقتی که دوباره لب به سخن گشود،عصبانی وسرسخت به نظر می رسید.
 

دیگر نمی خواهم هرگز این حرف را از زبان تو بشنوم.خودت را درست کن مامان.
 

انگار پدر الیس بود نه فرزندش .ناگهان بزرگ وبالغ شده بود.حتی الیس متوجه شد که خوابش خیلی عجیب است.یک حس غریب از واقعیت در ان خواب بود.گویی او با جانی در یک دنیای متفاوت بود.
 

او مثل بچه ها گفت:
 

خیلی خب،خیلی خب...نمی دانی این جا بودن،بدون تو چقدر سخت است.
 

ماه ها بود که میخواست این را به او بگوید وخوشحال بود که حالا توانسته این کار را بکند.
 

می دانم.من هم نمی خواستم ان طور ناگهانی بروم.درست مثل یک سورپریز بود.بیچاره بکی .هیچ جور نمی خواستم اورا ترک کنم.
اندوه در چشمانش موج می زد.قلب الیس برای او به درد امد وسعی کرد طوری ارامش کند.
 

حالا یک کمی بهتر شده.
 

جانی سرش را تکان داد.گویی میخواست بگوید که خودش این را بهتر از او می داند.
 

هنوز خودش این را نمی داند.اما سرانجام خوب می شود.تو هم همین طور وشارلی وبابی وبابا.اگر فقط این وضع را بپذیری وکارها لازم را بکنی واگر بابا به بازی های شارلی برود،شاید همه چیز زودتر رو به راه شود.ظاهرا شما ها نمی خواهید این کار را برای من راحت تر کنید.
 

یک کمی خسته به نظر می رسید وخیلی نگران .الیس متوجه شد که او همان طور که حرف می زد،یک کمی محو شد.گوبب به قدر کافی مانده بود وحالا باید می رفت.الیس عذر خواهانه گفت:
 

متاسفم عزیزم.نمی خواستم مایه زحمتت شوم.
 

ارزو می کرد که خوابش رو به اتمام نباشد.احساس غریبی به او گفت که دارد بیدار می شود وحالاست که جانی برود.
 

تو هرگز مایه زحمت من نشدی،مامان....ومی دانی که حالا هم نخواهی شد.حالا فقط خوب بشو.در مورد چیز های دیگر باهم حر می زنیم.
 

کی؟
 

می خواست بداند که دوباره کی می توانست او را ببیند .از وقتی که مرده بود ،هرگز چنین خوابی ندیده بود.
 

گفتم که،وقتی که بهتر شوی.حالا،می خواهم که در مورد هیچ چیز نگرام نباشی.
 

چرا؟
 

چون تو مریضی ومن هنوز تکلیفم را نمی دانم.
 

خیلی مرموز حرف می زد والیس گیج شده بود.اما ان ها هنوز با هم قدم می زدند وجانی درست مثل قبل بود.کاملا واقعی ...
چف تکلیفی؟
 

نگران نباش مامان
 

خیلی بالغ وعاقل به نظر می رسید والیس خوشحال بود که می دید وضع او خوب است.
 

تو مدرسه می روی؟
 

فکر می کنم می توانی اسمش را بگذاری مدرسه.باید این شایستگی را پیدا کنم که بال هایم را به من بدهند.!

این را گفت وزیر خنده زد.سپس بوسه ای برای الیس فرستاد ورفت


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.