رمان جانی انجل-قسمت هجددهم

  • نویسنده :
  • بازدید : 120 مشاهده
  • دسته بندی :

 

الیس می دانست که کار او روی همه شان اثر گذاشته است.اما جیم به او اجازه نمی داد که در این مورد با او حرف بزند والیس دیگر نمی فهمید که این اوضاع چطور می توانست عوض شود .او هرگز چیزی به کسی نمیگفت وهمیشه اماده بود که کار جیم را توضیح بدهد وبرای او عذر وبهانه بیاورد.خصوصا برای بچه ها .اما از هیچ کس در خانه پوشیده نبود که جیم داشت چکار می کرد وچرا اول ،او نزدیک بود پسر کوچکش را درحادثه ای که باعث لال شدن او شده بود،به کشتن بدهد وبعد پسر مورد علاقه اش را از دست داده بود.این ها بیشتر از حد تحمل اوربودند وفراتز از انچه بتواند در موردشان فکر کند...و وقتی که او مست می کرد،مجبور نبود چیزیرا احساس کند وروی هم رفته در مورد چیزی فکر کند.برای او این بهتریت راه فرار بود.
 

الیس با کنجکاوی به پسرش چشم دوخت.
 

حالا چه می شود.؟...
 

تمام روز فکر کرده بود.هنوزمطمئن نبود که واقعا جانی را دیده یا همه چیز فقط یک خواب بوده است.این موضوع ،فوقالعاده عجیب بودوامکان نداشت که بشود ان رابرای کسی توضیح داد .او هم هرگز سعی نکرده بود که این کار را بکند.
 

...قضیه چه شکلی است؟تو همیشه این دور وبر هستی یا فقط می ای ومی روی؟
 

عجیب ترین بخش ماجرا این بود که ان ها به طرو عادی باهم حرف میزدند والیس نمی دانست که ایا دیگران هم میتوانستند صدایشان را بشنوند یا نه.ان ها باید در این مورد دقت بیشتری می کردند وگرنه مردم فکر می کردند که او دیوانه است که با خودش حرف می زند.چون نمی توانستند جانی را ببینند.
 

فکر میکنم بیایم وبروم وکارم را بکنم .می خواهم یک کمی هم با بکی باشم.

 

این بار یک هاله ای از اندوه در چشمانش وجود داشت.ان روز از دیدن بکی در ان شرایط غمبار خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود.حالا بهتر می فهمید که بعد از رفتن،چقدر همه را ناراحت کرده بود والبته به همین دلیل هم بازگشته بود.خیلی کارهایش ناتمام مانده بودند که میخواست به انها برسد.این راهم می دانست که باید کارهای زیادی را طی یک مدت کوتاه انجام بدهد.
 

سپس اواز جایش بلند شد وبه طرف دراتاق رفت وان جا ایستاد وبه مادرش تبسم کرد.
 

خیلی خوب است که دوباره خانه هستم؛مامان.
 

حتی اگر فقط برای یک مدت کوتاه بود.هردوی ان ها از این بابت خوشحال بودند.
 

داشتن تو درخانه واقعا عالی است ،عزیز دلم.خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
 

کلمات قادر نبودند احساسش را بیان کنند.
 

جانی به نرمی گفت:
 

بله...من هم همین طور.حالا می خواهم بروم پایین وبابا را ببینم.
 

الیس حیرت زده پرسید:
 

اوهم میتواند تو را ببیند؟
 

خودش که این طور فکر نمی کرد.جانی به اوخندید.
 

البته که نه،مامان شوخی میکنی؟اگر ببیند سکته می کند!
 

الیس هم زیر خنده زد
 

بله راست می گویی.
 

فقط میخواهم بروم ومطمئن شوم که خوب است.یک کارهایی هم در اتاق خودم دارم.کاپشن ورزشی تیم دانشگاهم را چه کردی؟ان را که رد نکردی،کردی؟
 

البته که نه.گذاشتم بابی تنش کند.ان را برای او نگه داشته ام.به او گفتم که یک روز می تواند ان را داشته باشد.وقتی حرفم را شنید ،چشمانش از شدت شادی برق میزدند.باید تا ان موقع حسابی بزرگ شود.
 

به هم تبسم کردند.جانی سخاوتمندانه گفت:
 

شاید شارلی دوست داشته باشد در این خلال ان را بپوشد.
 

خودش مرتب ان را میپوشید وخیلی به ان افتخار میکرد.
 

فکر نمی کنم بابا دوست داشته باشذ هیچ کس به جز خودت ان را بپوشد...هنوز توگنجه ات است...همه چیز هنوز همانجا هستند.
 او هیچ چیز را جابه جا یا عوض نکرده بود.تمام پرچم ها ،جام ها ،عکس ها وجایزه های قهرمانی او هنوز همانجا بودند.ان اتق ،زیارتگاه جانی بود.الیس هفته های اول خیلی به انجا می رفت،اما حالا دیگر کمتر این کار را میکرد.فقط دوست داشت که همه چیز همانطور باشد.گویی می خواست بخضی از جانی را نگه دارد.
 

یک کمی بخواب ،مامان فردا صبح میبینمت.
 

همه چیز درست مثل چند ماه پیش بود...مثل وقتی که جانی می امدوبه او شب بخیر میگفت وبعدا می رفت تا به بکی تلفن بزند وبعد به اتاق خودش برود.
 

شب بخیر عزیز دلم.

 


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.