رمان جانی انجل-قسمت هفتم

  • نویسنده :
  • بازدید : 102 مشاهده
  • دسته بندی :

 

پن ادامز در ساعت هفت صبح به انها تلفن کرد،ان دو هنوز در اتاق نشیمن نشسته بودند وتا ان وقت،جیم انقدر «جین»خورده بود که بریده بریده حرف می زد.آلیس به تلفن جواب داد وبه محض این که صدای پم را شنید.بغضش ترکید.پم گفت:

اوه خدای من...الیس واقعا متاسفم. 

اوهم گریه می کرد.تا ان وقت،بکی را از بیمارستان به خانه اورده بود.شکر خدا،جراح پلاستیک وقتی زخم صورتش را ترمیم کرد،یک مسکن قوی به او تزریق کرد.او گفته بود که هیچ اثری از زخم در بکی باقی نخواهد ماند.حداقل اثر قابل مشاهده ای باقی نمی ماند.اما بکی هنوز به طور غیر قابل کنترلی گریه میکرد ومی پرسید که چرا جانی را بردند.هیچ جور حاضر نبود بپذیرد که او مرده است. 

پم ادامه داد: 

واقعا با شما هم دردی میکنم...چه کاری از دست من برایتان بر میاید؟ 

به خاطر می اورد که وقتی مایک کشته شد،خودش چه حالی داشت.غیر قابل تصور وغیر قابل تحمل بود.درد واندوه چنین حادثه ای آن قدر عظیم بود که به عقل نمی گنجید.او یک طور هایی فکر می کرد که از دست دادن جانی برای انها،حتی سخت تر از مرگ مایک برای او است. 

می خواهی بیایم ومواظب بچه ها باشم؟ 

آلیس با گیجی گفت:نمی دانم 

غیر ممکن بود که بتواند بلایی را که بر سرشان امده بود،هضم کند. 

مخصوصا که هنوز باید خبر مرگ جانی را به دوفرزند دیگرش هم می داد.غیر قابل تصور بود.آخر او چطور می توانست ان کلمات را بر زبان بیاورد؟!... 

پم با اصرار گفت: 

بگذار بیایم.ظرف چند دقیقه آن جا هستم. 

می دانست که چقدر مهم بود که ادم در چنین وقت هایی در میان دوستانش باشد.مخصوصا که انها باید در مورد خیلی چیزها تصمیم می گرفتند.باید پیکر جانی را به یک بنگاه کفت ودفن می سپردند؛تابوت وقبر را انتخاب می کردند؛لباس های اورا جمع میکردند؛به بچه ها می گفتند؛یک اعلامیه می نوشتند؛ترتیب اخرین دیدار اورا در بنگاه کفن ودفن می دادند؛روی تمام جزئیات مراسم تدفین در کلیسا کار می کردند،یک قبر در گورستان می خریدند وترتیب دفن را مب دادند...و در این گیر ودار با بغض واندوه خودشان هم دست وپنجه نرم می کردند.پم بهتر از هرکسی می دانست که کل موضوع چقدر غیر قابل تحمل است ومی خواست هرکاری از دستش بر می اید برای کمک به انها بکند.برایی بکی هم نگران بود.تحمل این موضوع برای اوهم بی نهایت سخت بود.تحمل این فقدان برای هرکسی ودر هر سنی غیر ممکن بود. 

پم بیست دقیقه بعد انجا بود.او بازوانش را دور الیس حلقه کرد وبا او در اتاق نشیمن نشست.جیم رفت که لباس بپوشید.سپس پم قهوه درست کرد ویک ساعت بعد دو زن در اشپزخانه نشسته بودند وگریه می کردند ودماغ هایشان را بالا می کشیدند.که شارلوت بایک شلوارک وتاپ چسبان وموهای به هم ریخته از پله ها پایین امد.
 او خواب الود گفت:سلام مامان 

...وبعد به دوزن که دست های یکدیگر را گرفته بودند وگریه میکردند،نگاه کرد.راحت می شد فهمید که اتفاق ناگواری افتاده است.ترس مثل یک قطار سریع السیر از چهره شارلوت عبور کرد... 

چی شده؟ 

مادرش با اندوه به چشمان او نگاه کرد وبدون این که کلمه ای بر زبان بیاورد ،از ان سوی اشپزخانه امد وبازوانش را دور او حلقه کرد.

مامان چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ 

همان موقع بدون کوچکترین تردید دریافت از ان لحظه به بعد،تمام عشق وامید وارزو هایش عوض خواهد شد.
 

مادرش با صدایی گرفته گفت:موضوع مربوط به جانی است..اوتصادف کرده...وقتی که از مهمانی برمیگشته،کشته شده..
بغض فرصت نداد که چیزی بگوید.شارلوت ناله ترحم انگیزی کردی.ناله ای مالامال ار درد...
 

نه...نه...مامان...نه ...خواهش می کنم. 

ان دو به یکدیگر اویختند ودر اغوش هم گریه کردند.پم هم همانطور که انها را نگاه میکرد،به ارامی اشک می ریخت.می خواست که کنار انها باشد اما خیال نداشت مزاحمشان شود.چند دقیقه بعد،جیم وارد اشپزخانه شد.هوشیار به نظر می رسیدوتنها چیزی که الیس توانست در چهره او ببیند،بد بختی وتیره روزی بود.ان ها نشستند وباهم گریه کردند وسرانجام الیس به اتاق بابی رفت.او بیدار بود اما همانطور در تختش دراز کشیده بود.
 


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.