رمان جانی انجل-قسمت هفددهم

  • نویسنده :
  • بازدید : 108 مشاهده
  • دسته بندی :

 

جیم بعد از ظهر ان روز ،در ساعت ناهارش به دنبال الیس امد واورا به خانه برد.الیس سرحال بود ویک کمی قویتر از قبل به نظر می رسید.به دکترش قول داده بود که خوب استراحت کند.وقتی که او به خانه رسید،یکی از همسایگانش به دیدنش امد.پم وبکی هم ان شب به او سرزدند واو تحت رژیم غذایی خاصی بود وشارلوت برای همه شام درست کرد.


الیس ربدوشامبرش را پوشید وبه طبقه پایین رفت.ان شب جیم هم با ان ها شام خورد وحتی یک کمی هم پیش شان نشست وبعد با چندین قوطی ابجو به اتا نشیمن وپای تلویزیون غیبش زد.الیس به شارلوت کمک کرد که ظرف ها را بشوید وبابی در سکوت،پشت میز اشپزخانه نشست وان ها را تماشا کرد.از وقتی که مادرش به خانه برگشته بود،حتی یک لحظه از او چشم برنداشته بود.وقتی که فهمید اورفته،وحشت کرد ومطمئن بود که او دیگر هرگز برنمیگردد.وقتی که الیس به طبقه بالا وبه اتاق خودش رفت،بابی هم به دنبالش رفت وروی تخت او،در قسمت پایین ان نشست.
 

چیزی نیست عزیزکم.من هیچ جا نمی روم.حالم خوب است.باور کن.
 

می توانست در چشمان ابی بابی ببیند که هنوز وحشت زده است.خاطره رفتن جانی،ان هم انقدر ناگهانی هنوز برای همه ان ها تازه وزنده بود.مخصوصا برای بابی...که بالاخره رفت ودر کنار مادرش نشست ودست اورا در دست گرفت.
 

سرانجام الیس،بابی را در رختخوابش خواباند وبه اتاق خودش بازگشت.
 

ان وقت بود که صدایی شنید.فکر کرد شارلوت است که مثل همیشه امده تا یک چیزی برای پوشیدن قرض بگیرد .او بلند تر وباریکتر از الیس بود اما هنوز بعضی از بلوز وشلوارهای قشنگ الیس را قرض میگرفت.
 

الیس نگاهی در جهت گنجه لباسهایش انداخت وگفت:
 

شارلی؟
 

داشت به رختخوابش باز می گشت ،اما با دیدن جانی که ان جا ایستاده بود وبه او تبسم می کرد،از جا پرید.جانی همان پیراهن ابی وشلوار جین تر وتمیز را به تن داشت.موهایش هم مثل شب مهمانی فارغ التحصیلی ؛شسته ورفته ومرتب بودند.
 

او گفت:
 

سلام مامان.
 

...وبه جلو خم شد وگونه مادرش را بوسید وبعد روی قسمت پایینی لبه تخت او نشست.درست مثل وثت هایی که می خواست با او حرف بزند.
 

الیس به او اقرار کرد:
 

فکر میکنم به مدت طول بکشد تا به این عادت کنم.مثل معجزه است.مگر نه؟
 

جانی سرش را تکان داد.بله هست.هنوز لبخند می زد.الیس پرسید:
 

امروز چه کار کردی؟
 

با سرخوشی به بالش اش تکیه داد وغرق در تماشای جانی شد.او خیلی خوب،خیلی جوان وقوی وخیلی متکی به خود به نظر می رسید.حتی بیشتر از قبل.قبلا گهگاهی اخم هایش را با نگرانی درهم می کشید ولی حالا پیوسته شاد وخندان بود.سپس الیس متوجه شد که چه سئوال عجیبی از او کرده اسن.این که ان روز را چه کار کرده بود...گویی او هرگز از پیش ان ها نرفته بود والیس توقع داشت که اوبرایش از کار ودرس ومدرسه تعریف کند.
 

امروز رفتم وبکی را دیدم.خیلی غمگین به نظر می رسید.
 

وقتی که این کلمات را بر زبان می اورد،چشمانش حالت جدی به خود گرفتند.او ساعت ها بکی را تعقیب کرده واورا در حال سروکله زدن با بچه ها وحرف زدن با مادرش تماشا کرده بود.

الیس گفت:
 

او ومادرش یک سری به این جا زدند.
 

می دانم ،مامان،من اینجا بودم.
 

واقعا؟
 

جانی سرش را به علامت مثبت تکان داد وبعد به نظر رسید که در مورد چیز دیری فکر می کند.
 

بابی واقعا برای ترسیده است.
 

سعی کرد برای مادرش توضیح بدهد،اما الیس خودش این را میدانست.بابی برای گفت احساسش به او ،نیازی به کلمات نداشت وان فرم که او تمام روز به الیس چسبیده بود ونگاهش می کرد،هرچیزی را که الیس نیاز داشت بداند ،به او میگفت.بابی می ترسید که او هم بمیرد.
 

او گفت:
 

فکر می کنم می ترسید که از بیمارستان به خانه برنگردم.مثل تو..
 

جانی به ارامی گفت:
 

می دانم،مامان...وشارلی در مورد بابا دلخور است.
 

الیس سرش را تکان داد .چیزی وجود نداشت که بتواند در این مورد بگوید.او هم برای جیم نگران بود.مشروب خوردن او،بعد از مرگ جانی،خیلی بیشتر شده بود.تنها کاری که از دست الیس بر می امد این بود که امیدوار باشد او دوباره به خود بیایید.اما در هفته های اخیر فقط همه چیز بدتر شده بود.البته هرگز ان قدر مست نمی کرد که صبح روز بعد نتواند به سرکارش برود.هیچ وقت هم قبل از رسیدن به خانه مشروب نمی خورد.اما وقتی که این کار را شروع می کرد،تمام شب را بی وقفه می نوشید وتا وقتی که به رختخواب می امد،سیاه مست وگیج بود.این که راه زندگی کردن نبود.....


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.