رمان جانی انجل-قسمت پنجم

  • نویسنده :
  • بازدید : 133 مشاهده
  • دسته بندی :

 

آن چه بعد اتفاق افتاد،برای همه انها مبهم ومحو بود.یک برخورد ناگهانی رخ داد.یک تصادف عظیم وانفجاری از شیشه وصدای به هم کوفتن اهن یکی از دختر ها بعدا گفت که به نظر می رسد که انها به یک دیوار برخورد کردند.دور تادور انها پرشد از اتومبیل هایی که بوق میزدند،به سوی می پیچیدند وترمز می کردندواتومیبل کروکی در میان ان غوغا متوقف شد.پسر هایی که دران بودند،از داخل ان بیرون پریدند وفقط راننده دران باقی ماند.پسر ها روی سقف ماشین هایی که در خیابان بودند،پای میکوبیدند واتومبیل جانی مثل یک فرفره دور خودش می چرخید.

او هر کاریکه از دستش بر می امد،کرده بود تا اتومبیل را متوقف کند اما نتیجه این شد که سرانجامش اتومبیل بین یک جدول وسط خیابان ویک مامیون عبوری ارام گرفت...وان وقت بود که سکوت همه جا را فرا گرفت.یک شاهد عینی بعدا گفت که لباس بکی غرق در خون بود،شیشه جلوی ماشین مثل طلق خردشده به نظر می رسید واز صندلی عقبصدای ناله می امد.بکی بیهوش بود وسر جانی روی فرمان افتاده بود.

همه انها کمربند های ایمنی شان را بسته بودندوبرای مدتی که تقریبا یک قرن به نظر می رسید،هیچ صدایی از هیچ جا بر نخاست.تا این که سر انجام یک مرد چراغ قوه به داخل ماشین ان ها سرک کشید ووقتی نور چراغ قوه را روی انها انداخت،صدای گریه از صندلی عقب شنیدوصدای امبولانس از دور می امد وان مرد می ترسید که به کسی دست بزند.او فقط کنارکشید ومردمی را که به ارامی از ماشینهایشان پیاده می شدند،تماشا کرد.ده،دوازده نفر کتار جاده نشسته بودند.خون الود وگیج به نظر می رسیدند.پنج ماشین ویک کامیون در ان تصادف شرکت داشتند ویک نفر گفت که راننده کامیون مرده است.اما وقتی که امدادگران از امبولانس پیاده شدند ان مرد نتوانست اطلاعات زیادی به انها بدهد.او به ماشین جانی اشاره کرد وگفت

ان جا چند تا بچه صدمه دیده اند.اما من شنیدم یک نفر گریه میکرد...فکر میکنم حالشان زیاد بد نیست

به اتومبیل خودش برگشت.امدادگران با عجله به سوی اتومبیل جانی دویدند.همان موقع دو امبولانس دیگر ویک تیم اتشنشانی از راه رسیدند.به زودی همه جا پر شد از نور چراف های گردان وامدادگرانی که درون ماشین ها را نگاه می کردند،زخم ها را می بستند وبه مردم کمک می کردند که از ماشین ها پیاده شوند .ظرف چند دقیقه چهار پیکر را در کنار جاده،دراز کردند ورویشان را کشیدند.راننده کامیون بینشان بود.یکی از امداد گران به بکی کمک کرد از ماشین پیاده شود او کاملا گیج به نظر می رسید.بریدگی عمیقی روی یک طرف صورتش بود که هنوز از ان ،روی پیراهنش خون می ریخت.یک امدادگر دیگر به ارامی جانی را از روی فرمان بلند کرد ونبضش را گرفت.دونفری که روی صندلی عقب نشسته بودند ،از در سمت بکی پیاده شدند. هر دوی شان می لرزیدند اما ظاهرا اسیبی ندیده بودند.امدادگر نور چراغ قوه اش را توی چشم جانی انداخت .سه سرنشین دیگر را به سوی دیگر هدایت کردند وامدادگر دوباره نبض جانی را گرفت...ونگاهی به چهره پسرک جذاب که لباس رسمی به تن داشت ،انداخت.برامدگی بزرگی روی سر او بود به محض این که امداد گر اورا به عقب تکیه داد،متوجه شد که گردنش شکسته است.او به یکی از اتش نشان ها که برای کمک پیش امده ،اشاره کرد وبه ارامی ،به طوری که دیگران نشنوند گفت:
 

پسری که پشت فرمان بوده ،مرده است

...وسپس علامت داد که برای بردن او برانکار بیاورند.ان ها جانی را بیرون اوردند ورویش را کشیدند ودرست لحظه ای که داشتند اورا م بردند،بکی رویش را برگرداند....وجیغ کشید.
چه کار دارید میکنید؟چرا این کار را می کنید؟ان را از روی صورتش بردارید

به سوی انها دوید.هنوز از زخم صورتش روی پیراهنش خون می چکید حالا تمام قسمت بالا تنه ولباسش قرمز بود.او به سوی پیکر بی جان جانی دوید وسعی کرد ملافه ای را که روی صورت او کشیده بودند ،چنگ بزند؛اما یکی از امداد گران او راکنار کشید.بکی سرسختانه با او جنگید...و امداد گر فقط توانست اورا در میان بازوان خودش نگه داشت.بکی به هق هق افتاد وامدادگر به ارامی گفت

بیا این طرف ...تو سالمی ...بیا وبشین ...باید تورا به بیمارستان برسانیم

سخت بازوانش را چسبیده بود،اما بکی دچار حمله عصبی شده بود.او هق هق می کرد وبه امداد گر چنگ می انداخت وبا تمام توان تلاش می کرد که خودش را از دست او خلاص کند

من باید بروم پیش جانی ...باید بروم ...باید بروم ...باید... 

داشت در میان هق هق وگریه وفریاد خفه می شد.یک اتش نشان پیش امد و او را در اغوش گرفت وسعی کرد ارامش کند بکی بریده بریده گفت

...ان جانی است...نمی تواند باشد...نمی تواند ...اوه خدا...نه ... 

به ارامی شل شد وهیکلش به سوی زمین متمایل شد.دوباره بیهوش شده بود

مرد اتش نشان به راحتی اورا بلند کرد ویک دقیقه بعد ،دریک امبولانس گذاشت وانها با سرعت دور شدند

دوساعت طول کشید تا صحنه تمیز شد.زخمی ها به اورژانس نزدیک ترین بیمارستان وانهایی که مشکل چندانی نداشتند به خانهایشان فرستاده شدند.به والدین تلفن زدند وافسر های پلیس ویک مامور گشت بزرگراه مامور شدند که به چهار ادرس بروند وخبر حادثه را به خانواده چهار تا از قربانی ها بدهند.راننده کامیون،خارجی بود وانها فقط باید موضوع را به اتحادیه کامیونداران اطلاع می دادند.بقیه کار با انها بود

افسری که به ادرس جانی رفت ،اورا می شناختودختری داشت که همکلاسی شارلوت بود.او قبلا هم بارها این کار دردناک را انجام داده بود واز حالا برای دیدن حالت چهره مادر پسرک،بعد از شنیدن خبر،عزا گرفته بود.مخصوصا که می دانست جانی چه بچه خوبی بود.او در ساعت سه بعد از نیمه شب،تکمه زنگ را فشار داد...وبعد مجبور شد که دوباره زنگ بزند.سر انجام جیم پیترسون با پیژامه در را باز کرد .الیس با یک لباس خواب سرتاسری کهنه پشت سرش ایستاده بود.به محض این ک چشم ان ها به افسر پلیس افتاد،وحشتزده شدند.طوری شده جناب سروان؟ 

ان ها هرگز هیچ مشکلی با جانی نداشتند وسخت می شد باور کرد که حالا اورا به دلیلی بازداشت کرده باشند.شاید او باسرعت غیر مجاز رانندگی کرده بود؟!یا شاید بخاطر رانندگی در حال مستی دستگیرش کرده بودند؟!اما هیچکدام از این دو احتمال هم باورکردنی نبود.


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.