رمان عاشقانه جانی انجل قسمت بیستم

  • نویسنده :
  • بازدید : 75 مشاهده
  • دسته بندی :

 

جانی از مادرش پرسید:
 

" می خواهی با او چه کار کنی ، مامان؟ فکر می کردم تا حالا شروع به حرف زدن کرده باشد"
 

به نظر می رسید که شانس زیادی برای چنین چیزی وجود داشته باشد. مخصوصا بعد از پنج سال. کاملا مشخص بود که مرگ جانی ، پسرک را بیشتر در خودش فرو برده بود.
 

آلیس امیدوارانه گفت:
 

"هنوز هم می تواند یک روز دوباره حرف بزند. شاید می خواهد چیزی را به ما بگوید به گفتنش بیارزد"
 

به نظر می رسید که در ان لحظه همان طوری راحت بود.
 

جانی پرسید:
 

"دکترش چه می گوید؟"
 

آلیس همان طور که در ان مورد فکر می کرد، آهی کشید. دوباره مثل روزهای قدیم بود که می توانست با جانی حرف بزند. خدا می دانست که دیگر نمی توانست با جیم حرف بزند. شارلوت هم هنوز خیلی جوان بود.
 

"می گوید که او به درمان جواب نمی دهد و هیچ راهی برای وادار کردن او به انجام چیزی ، وجود ندارد. اخرین باری که ما سعی کردیم این کار را بکنیم، او فقط بیشتر خودش را کنار کشید و توی خودش فرو فت.
 

حدس می زنم که نمی تواند کاری بکند."
 

آلیس گهگاهی از خودش می پرسید که وقتی بمیرد، تکلیف بابی چه می شود. حدس می زد که او بلاخره یک روز یاد بگیرد که چطورروی پای خودش بایستد؛ اما اگر او دیوارهای اطرافش را نمی شکست، دنیایش خیلی محدود می شد . به هر حال، فعلا که هیچ کدام از ان ها «در» یا «کلید» را پیدا نکرده بودند.
 

جانی معقولانه گفت:
 

"باید او را به مسابقات شرلی ببری . ان وقت ها که خیلی دوست داشت به مسابقات من بیاید"
 

آلیس فکری کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد. واقعا ایده خوبی بود..
 

"ان وقت ها مایه خجالت شارلوت می شد؛ اما حالا شارلوت خیلی بزرگتر شده و احتمالا دیگر به اندازه قبل به این موضوع اهمیت نمی دهد."
 

جانی اخم هایش را در هم کشید.
 

"بهتر است که ندهد."
 

آلیس مشغول پختن دو کیک پای سیب بود. جانی پرسید:
 

"چرا دو تا؟"
 

عطر دل انگیز کیک را به مشام کشید. مادرش او را از جلوی در فر عقب زد. جانی می خواست در فر را باز کند تا بتواند بیشتر بود بکشد.
 

"فکر کردم امروز عصر، یکی از ان ها را برای ادامزها ببر. ان ها با ما خیلی خوب بودند و وقتی من در بیمارستان بودم ، پم چندیدن بار برای بابا شام درست کرد. از وقتی که تو مردی ، با ما رفتار عالی ای داشتند..."
 

ناگهان سکوت کرد و به جانی خیره شد... و بعد هر دوی شان زیر خنده زدند.
 

"... متوجه می شوی که چقدر احمقانه به نظر می رسد؟! اگر یک نفر بشنود که من این طوری با تو حرف می زنم، چند نفر را خبر می کند که بیایند و من را غل و زنجیر کنند!"
 

جانی گفت:
 

"خب ، این جا هیچ کس صدایت را نمی شنود. کسی هم نمی تواند مرا ببیند. بنابراین فکر می کنم همه چیز روبراه است."
 

آلیس جرعه ای از داروی مخصوصی را که دکتر برایش تجویز کرده بود،نوشید. اما از وقتی که جانی برگشته بود، احساس می کرد که خیلی بهتر است. خیلی بهتر از ان چه طی سال ها بود... و این فقط به لطف جانی بود. ناگهان آن بار عظیم اندوه و دردش را زمین گذاشته بود و رفتارش طوری بود که گویی بیست سال از مرگ پسرش می گذرد . فقط متاسف بود که دیگران هم نمی توانند او را ببینند.
 

جانی همان طور که نادرش را تماشا می کرد، به یخچال تکیه داد و گفت:
 

"اگر می توانستم، کیک را برایت به خانه ان ها می بردم.(پوزخند زد.) امّا فکر نمی کنم بتوانم چنین کارهایی بکنم."
 

"همین که این جا هستی به اندازه کافی عجیب هست ، عزیز دلم..."
 

هنوز از اتّفاقی که برایشان افتاده بود، حیرت زده بود. او به جانی چشم دوخت و پرسید:
 

"فکر نمی کنی چرا برت گرداندند؟"
 

"مطمئن نیستم. شاید برای این که بعضی چیزها را تمام کنم. ظاهرا گهگاهی این کار را می کنند... وقتی که یک نفر خیلی ناگهانی بمیرد و خیلی از کارهایش ناتمام بماند."
 

"مثل چه؟"
 

" تو ... بابا ... شرلی... بابی... بکی.... شاید ان ها فکر کردند که وضع هیچ کدام از شماها خوب نیست و احتیاج به کمک دارید."
 

مارش به ارامی گفت:
 

"فکر می کنم واقعا داشتیم..."
 

به خاطر این روزها سپاسگزار بود. این ها یک هدیه خارق العاده بودند و او عاشق هر لحظه شان بود.
 

"... فکر می کنی اجازه بدهند چقدر بمانی؟"
 

جانی به طور مبهمی گفت:
 

"هر قدر که طول بکشد."
 

"که چه کار بکنی؟"
 

هنوز نفهمیده بود که« کار» او چه می توانست باشد. اما خود جانی هم این را نفهمیده بود.
 

"نمی دانم. شاید باید خودم این را بفهمم. ان ها چیز زیادی به من نگفتند."
 

آلیس جرات نکرد از او بپرسد«ان ها» که هستند. او نه هاله ای نورانی داشت، نه بال (!)، نه پرواز می کرد و نه از میان دیوارها و درهای بسته می گذشت. او درست مثل همیشه این طرف و ان طرف می رفت... مثل چهار ماه قبل، دور و بر مادرش در اشپزخانه می پلکید و پایین تخت او روی رختخوابش می نشست. روی هم رفته همان بود که بود . همان طاهر ، همان صورت، همان صدا... و هر وقت که آلیس لمسش می کرد یا گونه اش را می بوسید یا زانوانش را دور او حلقه می کرد، گرم بود. برگشتن او، بزرگترین هدیه ای بود که الیس در تمام عمرش دریافت کرده بود و با تمام وجود خدا را شکر می کرد که او را دوباره به زندگی اش بازگردانده است... حالا برای هر مدتی که شده...

 


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.