لحظه ی حساس

  • نویسنده :
  • بازدید : 176 مشاهده
  • دسته بندی :

با  زهرا٬ دختر ۴ ساله ام در حال عبور از کوچه پس کوچه های روستا بودیم...داشتیم برمیگشتیم به خونه.....همینطور با هم حرف میزدیم که ناگهان....

ناگهان چشمم خورد به خونه ای که بیست متر جلوتر بود

درش کاملا باز بود ...در داخل حیاط٬ فردی رو با چیزی شبیه یه رکابی یا تاپ و یه شلوارک سیاه تنگ دیدم...یه لحظه فوری از این ور حیاط به اون ور حیاط رفت....

مطمئن نبودم زن باشه یا مرد...گفتم حتماً مَرده...مگه میشه زن خونه ٬ در حیاط رو باز بذاره؟؟؟

خواستم بی توجه نگاهمو به روبروم برگردونم که یهو متوجه حضور مردی در اون‌ور کوچه شدم...بنده خدا سرش زیر بود ولی...مسیر حرکتش از کنار در همون حیاط میگذشت...

نمیدونم چرا یهو« مرد یا زن بودن » اون فرد توی حیاط ٬برام مهم شد...

اگه زن بود٬ این مرد اونو میدید با اون وضعیتش...نمیتونستم مثل ماست از این مسئله بگذرم....

دوباره سریع نگاهمو‌ به سمت در حیاط برگردوندم...زهرا هم داشت با زبان کودکانه اش حرف میزد...نگاهمو دقیقتر کردم...اون فرد توی حیاط این ور و اون ور میرفت و کاری انجام میداد...برجستگی های بدنش و اون کلیپس روی موهاش٬ مهر تأییدی برای زن بودنش بود...

میخاستم توی دلم چندتا ناسزا نثارش کنم که چرا با همچین وضعی در حیاطو باز گذاشته؟؟ ولی گفتم سریع قضاوت نکنم شاید واقعا تا این حد ضعف بینایی داره که در حیاط به این ولنگ و بازی رو نمیبینه....

ناگهان دوباره متوجه مرد شدم که در حال نزدیک شدن به در حیاط بود...ضربان قلبم شدت گرفت...وقت تنگ بود برای اقدام خاصی...

همزمان که توی دلم دعا میکردم زن در گوشه ای از حیاط بمونه و از مقابل در جولان نده ٬ چندتا سرفه ی بلند مردونه کردم به این امید که نگاه زن متوجه کوچه و صدالبته در باز حیاط بشه و بلکه خودش کاری کنه...یا بره گوشه ای از حیاط پناه بگیره یا شیرجه بزنه و‌توی یه حرکت فوق سرعتی این درِ مایه ی شر رو ببنده تا خیال یه ملت راحت بشه!!

ولی دریغ...فقط زحمت بیخودی به گلوی مبارک خودم دادم و حنجرمو تیکه پاره کردم با اون سرفه ها...زن با خیالی آسوده بدون هیچ نگاهی به کوچه٬  در حال تردد توی حیاط بود...

نگاهمو متوجه مرد کردم...لحظه ی حساسی بود...چند قدم تا در حیاط بیشتر نمانده بود...با هر قدم٬ ضربان قلب من هم شدت میگرفت...نگاهم با سرعت ٬بین اون مرد و اون حیاط در حال تغییر بود...که ناگهان....

ناگهان در دو قدمی در حیاط٬ قبل از اینکه مرد متوجه چیزی بشه  مسیرشو به کوچه فرعی ادامه داد و از در حیاط دور شد...از اول هم مسیرش همون کوچه ی فرعی بود و من بیخودی خودمو به آب و اتیش زدم...

ولی معلوم نبود که مسیر عابر بعدی هم از کنار در این حیاط نگذره و....حالا که همه چیز به خیر گذشته بود ولی البته پیشگیری بهتر از درمان است...

والبته جهت پیشگیری به سمت در حیاط راه افتادم...همراه با زهرا که حالا داشت میپرسید مامان کجا داریم میریم مامان کجا داریم میریم ؟؟ و منم بهش جواب مختصری دادم...

به در حیاط که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم...زن نگاهشو به سمت من برگردوند...داشت با شلنگ ٬ باغچه رو آب میداد انگار...لبخندی زدم و گفتم «خانوم در حیاطتون بازه و از بیرون٬ همه چی مشخصه...»  روی کلمه ی «همه چی» تأکید کردم...

و ادامه دادم « لطف کنین در حیاطو ببندین»...

زن لبخندی زد و گفت باشه...چهره مهربونی داشت ولی وقتی دیدم صاحب این چهره مهربون٬  اقدام فوری نمیکنه گفتم «اصن خودم میبندمش..».و همزمان در رو بستم ولی چفتش نکردم...

دو سه قدم که از اونجا دور شدم صدای چفت شدن در رو شنیدم....زهرا داشت حرف میزد و من غرق در تفکر بودم که چرا حساسیت های ما انقدر کمه٬ چرا؟؟



کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.