رمان جانی انجل-قسمت دوم

  • نویسنده :
  • بازدید : 116 مشاهده
  • دسته بندی :

 

برای اغلب انها این مهمانی ،نقطه عطفی در زندگی واوج تمام رویاهایشان بود.برای بکی وجانی هم همین طور.اما ان دو هیچ کدام از استرس ها وتردید های بیشتر بچه ها را نداشتند .بزرگترین مشکل بچه ها این بود که نمیدانستند با چه کسی به مهمانی بروند .اما جانی وبکی چنان ارتباط صمیمانه وعمیقی داشتند که تکلیف هردو یشان معلوم بود. به همین علت دوران دبیر ستان هم خیلی راحت برایشان گذشته بود.

سرانجام بکی خودش را از جمع دوستانش یرون کشید ،موهای بلوندش را از روی شانه هایش کنار زد وبه دنبال جانی ،سوار ماشین اوشد 

جانی کیف های کوله ی هردو یشان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت ونگاهی به ساعتش انداخت
 "
میخواه بریم دنبال بچه ها؟"  

هروقلبشان هم میدانستندقت که میتوانست ،این کاررا با بکی میکرد .او یکی از ان ادم هایی بود که از کمک به دیگران لذت میبرند واغلب اوقات سعی میکرد این کار را بکند.  

بکی خیلی راحت پرسید :وقت داری؟  

یک طور هایی میشد گفت که انها همین حالا مثل زن وشوهر به نظر میرسیدند.درقلبشان هم میدانستند یکروز این کار را خواهند کرد.این یکی دیگر از راز هایی بود که بین اندو وجود داشت.انها باهم بزرگ شده بودند وبه قدری به هم نزدیک بودند که حتی بعضی وقت ها برای بیان منظورشان به یکدیگر احتیاج به کلمات نداشتند.  

جانی به او لبخند زد وگفت:  

"البته که وقت دارم"  

بکی روی صندلی خودش نشست ورادیو راروشن کرد.هردوی انها یک موزیک،یک غذا ویک جور شخصیت را به عنوان دوست میپذیرفتند

بکی عاشق این بود که فوتبال بازی کردن جانی را تماشا کند وجانی عاشق این بود که با او برقصد و وبعداز کار ساعتها با او تلفنی حرف بزند.او اغلب شبها سر راه برگشتن به خانه سری به خانه بکی میزد واخر شب هم بعد از تمام کردن تکالیف مدرسه اش دوباره به او تلفن میکرد.  

مادر او میگفت ان دو مثل دو قلو های به هم چسبیده سیامی هستند..  

مدرسه ای که چهار خواهر وبرادر کوچکتر بکی میرفتند ،فقط 4بلوک ان طرفتر بود ووقتی که بکی وجانی به انجا رسیدند،انها در حیاط مشغول بازی بودند.  

بکی برای انها دست تکان داد وانها مثل صاعقه به سمت ماشین جانی دویدند. بکی به عقب چرخید ودر را برایشان باز کرد تا سوار شوند وانها بدون تعارف روی صندلی عقب پریدند.  

دوبرادر بکی یک صدا گفتند:  

"سلام جانی"  

پیتر برادر بزرگترکه 12 سالش بود از جانی به خاطر اینکه به دنبال انها امده بود تشکر کرد.انها بچه های خوبی بودند.مارک11 ساله بود،راشل 10 سال داشت وسندی 7 سالش بود.خانه انها ،خانه ای شلوغ،دوست داشتنی وزنده بود.بااینکه 2 سال از مرگ پد ر خانواده میگذشت همه ی انها هنوز برای او دلتنگ بودند.مادرشان طی دو سال گذشته فقط به دنبال انها دویده وسخت کار کرده بود.حالا او 10 سال پیرتر از وقتی که شوهرش مایک مرد به نظر میرسید.اگر چه دوستانش مرتب به او میگفتند که باید یک مرد خوب برای خودش پیدا کنداما او طوری به انها نگاه میکرد که گویی انها دیوانه اند ومیگفت که وقت ندارد.ولی بکی میدانست که موضوع چیز دیگری است.مادرش هرگز عاشق هیچ کس به جز پدرش نبود وحتی نمیتوانست فکر بیرون رفتنبا مرد دیگری را تحمل کند.ان دو هم یاران دوران دبیرستان بودند.  

جانی بکی و بچه ها را پیاده کرد..بکی قبل از پیاده شدن ،به نرمی او را بوسید وجانی در حالیکه دور میشد برای همه ی انهادست تکان داد

وقتی که او در انتهای خیابان ناپدید شد،بکی بچه هارا به سوی خانه راند وقبل از رفتن سر کارش به انها کمک کردبا یک چیزی بخورند.میدانست که مادرش تا دوساعت دیگر به خانه برمیگردد.او هنر کده زیبایی محلی را اداره میکرد.زن زیبایی بود .فقط زندگیش انطور که رویایش رادر سر داشت ،برایش از اب در نیامده بود.هیچ وقت حتی تصورش راهم نمیکرد که درچهل سالگی با 5 بچه تنها بماند..جانی چهر ساعت بعد دوباره جلوی در خانه بکی ایستاده بود.خسته اما خوشحال به نظر میرسید.او پشت میز اشپز خانه با بک ساندویچ خورد،با بچه ها شوخی کرد،ودر ساعت نه ونیم به سوی خانه خودشان راه افتاد.روز طولانی وپر مشغله ای را سپری کرده بود.  

وقت ی که جانی از روی صندلی بلند شد واهنگ رفتن کرد:پم ادامز تبسم کنان گفت:  

-"نمیتوانم باور کنم که جشن فارغ التحصیلی شماهاست.انگار همین پارسال بود که شما دوتا 5 ساله بودید وبا هم به کودکستان میرفتید."  

جانی در اولین سال دبیرستان بسکتبال بازی کرده بود وخیلی هم در ان موفق بود؛اما سر انجام فوتبال ودومیدانی را انتخاب کرد.پم با افتخار به جانی نگاه کرد.او بچه ی خوبی بود .پم امیدوار بود او وبکی یک روز با همازدواج کنند وجانی خیلی طولانی تر از شوهر او زندگی کند.اما او مایک سال های بسیار خوبی ر ا باهم سپری کرده بودند که او حتی از یک لحطه انها هم خاطره بدی نداشت.تنها خاطره بدش مرگ مایک بود.  

او به نرمی به جانی گفت:  

_"متشکرم که لباس بکی را برایش خریدی."  

او تنها کسی بود که موضوع را میدانست.جانی حتی جریان را به مادر خودش هم نگفته بود.جانی خیلی راحت جواب داد:

"لباسش خیلی به او می اید."  

یک کمی از لحن سپاس گزارانه مادر بکی شرمنده شده بود.  

"....مطمئنم که خیلی به ما خوش میگذرد."دسته گل بکی را هم برایش سفارش داده بود.مادر بکی گفت:
  

امیدوارم.من وپدر بکی در مهمانی فارغالتحصیلی نامزد کردیم

حسرت ودلتنگی در صدایش موج می زد.اما جانی ناراحت نشد.کاملا واضح ومشخص بود که آن دو هم با یکدیگر نامزد هستند.با یا بدون یک حلقه

جانی درحالی که از در بیرون می رفت گفت

فردا می بینم تان

یکی به دنبال او از در بیرون رفت.آنها چند دقیقه ای در کنار اتومبیل او به حرف زدن ایستادند وبعد جانی بازوانش را با نیرویی سرشار از عشق واحساس وجوانی به دور بکی حلقه کرد... 


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.