رمان جانی انجل-قسمت سوم

  • نویسنده :
  • بازدید : 101 مشاهده
  • دسته بندی :

 

بکی پوزخندزنان گفت

بهتر است برویم ،وگرنه تورا می کشم و می برم پشت بوته زار

لبخندی تحویل جانی داد که بعد از این همه سال هنوز قلب اورا می لرزاند

اوه چه عالی!فقط ممکن است مامانت یک کمی ناراحت شود

هیچکدام از والدینشان نمی دانستند (یا حداقل آن دو این طور فکر می کردند)که کاران ها تا کجا پیش رفته است.هرچند که مادر هردوی شان پنهان از ان دو کاملا از همه چیز آگاه بودند.پم یک بار با بکی حرف زده بود وبه او هشدار داده بود که مراقب باشد.اما هردوی انها مراقب بودند.انها بچه های عاقلی بودند وحداقل نا حالا هیچ خطایی نکرده بودند.بکی هبچ خیال نداشت که قبل از ازدواج حامله شود وتا ازدواجشان هم هنوز خیلی راه بود.جانی باید درسش را تمام می کرد.خودش هم همینطور...واوتا یک سال دیگر،حتی نمی توانست کالج را شروع کند.انها هیچ عجله ای نداشتند

تمام فرصت های دنیا پیش رویشان بود

جانی قول داد

برایت زنگ می زنم

سوار ماشینش شد.می دانست که مادرش متنظرش است واحتمالا چیزی برای خوردن او کنار گذاشته است.هرچند که او غذایش را در خانه بکی خورده بود.ان شب تکلیفی برای انجام دادن نداشت واحتمالا می توانست یک کمی در کنار خانواده اش بنشیند وبا آنها حرف بزند .همه چیز بستگی به این داشت که وقتی به خانه می رسید ،اوضاع چطور باشد

اوفقط دو مایل آن طرف تر از خانه بکی زندگی می کرد وپنج دقیقه بعد،آن جا بود.او ماشینش را پشت ماشین پدرش در راه اختصاصی پشت خانه پارک کرد ووقتی که قدمبه حیاط پشتی گذاشت،خواهر کوچکترش ،شارلوت را دید که داشت با خودش بسکتبال بازی میکرد.همانطور که قبلا او عادت داشت بکند.شارلوت درست شبیه مادرشان بود ویک کمی شبیه بکی .با چشمان درشت ابی وموهای بلند بلوند .او یک شلوارک وتاپ تنگ پوشیده بود.پاهایش تقریبا به بلندی پاهای جانی بودند.نسبت به سنش خیلی قد بلند وزیبا بود.اما خودش اهمیتی به این موضوع نمی داد.تنها چیزی که برای او جالب بود،ورزش بود.او میخورد ،موخوابید،خواب می دید ودر مورد هیچ چیز جز بیس بال در تابستان وفوتبال وبسکتبال در زمستان حرف نمی زد.او در هر تیمی که می توانست،بازی میکرد وکامل ترین ورزشکار همه فن حریفی بود که جانی در عمرش دیده بود

سلام شارلی...اوضاع چطوره؟ 

توپی را که شارلوت به سویش پرتاب کرده بود،گرفت.همیشه وقتی که این کار را می کرد ،لبخند می زد.پرتاب های شارلوت واقعا خوب بودند.او در ورزش استعداد خارف العاده ای داشت .او جواب داد:خوبه 

توپی را که جانی به سویش انداخته بود،گرفت وآن را در سبد انداخت

وقتی که جانی نگاهش کرد،دید که چشمانش غمگین به نظر می رسد

چی شده شرلی؟


یک بازویش را دور سانه های او انداخت .شارلوت یک دقیقه ارام گرفت وخودش را به او چسباند .جانی توانست احساس کند که او ناراحت است.او طی چند سال گذشته بزرگتر از سن واقعی اش به نظر می رسید.بیشتر به این علت که قد بلند تر بود. ام در عین حال عاقل تر از سنش هم بود

هیچی 

بابا خانه است؟ 

اما خودش جوابش را می دانست که چه چیزی مایه ناراحتی شارلوت می شود.این موضوع چیز چدیدی نبود اما هنوز بعد از این همه سال،انها را غمگین می کرد

شارلوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد

بله......وسپس شروع به ضربه زدن به توپ کرد.جانی یک دقیقه به تماشایش ایستاد وبعد توپ را از دست او گرفت.ان دو چند دقیقه ای را باهم بازی کردند و به نوبت توپ را در سبد انداختند.جانی دوباره متوجه شد که بازی خواهرش چقدر خوب است.می شد گفت جانی متاسف بود که او پسرنبود.او میدانست که خود شارلوت هم از این بابت متاسف است.او تقریبا به تمام بازی هایی که جانی در طول دوره دبیرستان داشت،رفته بود وبا اشتیاق او را تشویق کرده بود.جانی دقیقا همان کسی بود که ارزو داشت خودش می توانست باشد.جانی بیشتر از هرکس دیگری در دنیا قهرمان او بود.ده دقیقه بعد،جانی خواهرش را تنها گذاشت ووارد خانه شد.مادرش در آشپزخانه ایستاده بود وظرف ها را خشک می کرد.برادر کوچکترش،بابی از پشت میز آشپزخانه اورانگاه می کرد.پدرش در اتاق نسیمن نشسته بودوتلویزیون تماشا میکرد

جانی وارد اشپزخانه شدوگفت

سلام مامان 

یک جایی روی سر مادرش را بوسید.مادرش به او تبسم کرد.آلیس پیترسون دیوانه بچه هایش بود.همیشه بود.شادترین روز زندگی اش،روزی بود که جانی به دنیا امد.حالا هم با نگاه کردن به جانی ،همان احساس را در خودش می یافت

سلام عزیز دلم.روزت چطور بود؟ 

جانی چشم وچراغش بود وامشب هم مثل هر شب،چشمانش از دیدن او برق می زدند.گویی یک جور پیوند مخصوصی با او داشت.عالی فارغ التحصیلی دوشنبه است.مهمانی مخصوص ان هم که دوروز دیگر است

آلیس خندید .بابی آن دو را نگاه می کرد

شوخی نکن !فکر کردی یادم رفته؟بکی چطوره؟ 

ماه ها بود که بچه ها در مورد فارغ التحصیلی ومهمانی مخصوص آن حرف می زدند

خوبه... 

این را گفت وبه سوی بابی رفت.بابی داشت به او لبخند می زد


کادوناز | جدیدترین و بروز ترین مطالب در زمینه های خبر و بازیگران و فرهنگ و هنر و مقالات پزشکی و سبک زندگی و سرگرمی و بهداشت و تکنولوژی و دنیای مد و آشپزی.